برگه:CharandVaParand.pdf/۱۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
علی‌اکبر دهخدا

می‌گفتند دین رفت بعد فهمیدم احمد قهوه‌چی را سالارالدوله بعربستان خواسته سر میرزا حسن طلاب را فرستاده که از شابدالعظیم بر گردانند.

خیال کردم دین احمد قهوه‌چی است. اتفاق افتاد احمد را که دیدم خیلی خوشم آمد گفتم بلکه طلاب راست می‌گفتند. من نمی‌توانستم داشته باشم. این پسر خرج داشت. من گدا بودم. دیگر آنکه پسری که در سرش میان سالارالدوله و پسر میرزا حسن جنک و جدال است من چطور داشته باشم. دیدم نا چار بجهنم برم که دست‌رس بدین ندارم. بعد پیش یک سمسار نوکر شدم یکدختر خیلی خوب داشت یک دختر خیلی خوب هم صیغه کرد. صیغه‌اش را خدیجهٔ مطرب برد برای عین‌الدوله و بیک سید که برادرش مجتهد بود دخترش را شوهر داد که بعد از خانهٔ شوهر او را دزدیدند. سمسار میگفت دین رفت نفهمیدم دین کدام یکی بود. خیال می‌کردم هر کدام باشند دین خوب چیزیست. چون از دین داشتن خودم ناامید بودم بجهنم راضی شدم و طمع بدین نکردم.

این روزها که تیول برگشته و در مواجب و مستمری گفتگوست و تسلط یک پاره حاکمان کم شده و مداخل یکپاره‌ای مردم از میان رفته باز می‌شنوم می‌گویند دین رفت. یک روزی هم خانهٔ یک شیرازی روضه بود. من رفته بودم چایی بخورم یک نفر که نبیرهٔ صاحب دیوان شیرازی بود آنوقت آنجا بود.

میگفت سه هزار تومان پیش فلان شیخ امانت گذاشته‌ام حاشا کرده است دین رفت خیلی مردم هم قبول داشتند که دین رفت. مگر یکنفر که میگفت چرا پولت را پیش جمشید امانت نگذاشتی که حاشا نکند. دین نرفته عقل تو با عقل مردم دیگر از سر شماها رفته. خیلی حرفها هم زدند من نفهمیدم.

۱۷