پرش به محتوا

برگه:CharandVaParand.pdf/۱۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
چرند و پرند

و از کرند گریخت. آمد طهران بمرد.

من بچه بودم. پیش یک آخوند خانه شاگرد شدم. بچه درس میداد. من هم هر وقت بیکار بودم پیش بچگان می‌نشستم. آخوند دید من دلم میخاد بخوانم درسم داد. ملّا شدم. در کتاب نوشته بود آدم باید دین داشته باشد هر کس دین ندارد جهنم میرود. از آخوند پرسیدم دین چه چیزست؟

گفت اسلام.

گفتم اسلام یعنی چه. آخوند یک پاره‌ای حرفها گفت و من یاد گرفتم. گفت این دین اسلام است. بعد من بزرگ شده بودم گفت دیگر بکار من نمی‌خوری. من خانه شاگرد میخواهم که خانه‌ام برد. زنم ازش روی نگیرد. تو بزرگی برو. از پیش آخوند رفتم. گدایی می‌کردم. یک آخوند بمن گفت بر خانهٔ امام جمعه خرج می‌دهد پول هم میدهد. وقف مدرسهٔ مروی را میرزا حسن آشتیانی از او گرفته میخات پس بگیرد. من رفتم خانهٔ امام دیدم مردم خیلیند. می‌گفتند دین رفت معطل شدم که چطور دین رفت. حرفهایی که آخوند بچه‌ها به من گفته است من بلدم. خیال کردم بلکه آخوند نمی‌دانست دین ملک وقف است. شب شد بیرونم کردند. آخوندها پلو خوردند. هر سری دو قران گرفتند. روز دیگر نرفتم. در بازار هم شنیدم می‌گویند دین از دست رفت. شلوغ بود. خیلی گردیدم. فمیدم میرزاحسن می‌خواهد برود گمان کردم دین میرزاحسن است. خیال کردم چطور میرزاحسن را داشته باشم که جهنم نرم. عقلم بجایی نرسید. چندی نکشید میرزا حسن مرد. پسرش مدرسهٔ مروی را گرفت. آن روزها یکروز در شابدالعظیم بودم خیلی طلاب آمدند

۱۶