بود:
— به توچه!
بسرعت دست و روی خود را شست. رگبار مسلسل هنوز بگوش میرسید. ماشین سواری معدن را با تلفن خواست. دکمههای پالتوی خود را داشت میبست که تلفن صدا کرد. گوشی تلفن را برداشت:
—.... بله....من خودمم.... رئیس معدن.... کارگر مسلح؟ .... کجا دیده شده؟ غیر ممکنه.... این رگبار مسلسل بود نه تکتیر.... این چه وضع حرف زدنه؟ .... من رئیس معدنم....
و گوشی را روی گیرهاش انداخت و به شوفر گفت او را به بهداری برساند. شوفر هم وحشت زده بود و همانطور که میراند خبرهای تازهای میداد:
— وقتی که هنوز کار تموم نشده بود هفت نفر ژاندارم از لای درختای پشت ۹ دستگاه رد شدند و خودشون رو تو جنگل قایم کردند.
مهندس به وقایعی که از دیروز تا بحال اتفاق افتاده بود فکر میکرد. به کوچکترین آنها اهمیت میداد شاید بتواند درک کند قضیه از چه قرار است. ناگهان بیادش افتاد که صبح همانروز «سرهنگ د...» را دیده بوده است که سرتاسر درههای معدن را پیاده میپیموده و به همهجا دقیق میشده است. ملاقات خود را با او، و صحبتهایی را که میانشان ردوبدل شده بود بخاطر میآورد. سرهنگ پس از اینکه او خود را معرفی کرده بود، پرسیده بود:
— آقای مهندس .... شما هرچی باشه مستخدم دولتید. دولت خرج تحمیل شمارو داده. شما رو تربیت کرده. همچین نیست؟ به گردن شما لابد حق داره. آخرش یک موقع سختی هم پیش میاد که امثال شما بایس حقشناسی خودتون رو نشان بدید. البته خود شما بهتر میدونید. من چی بگم؟
مهندس آن وقت چیزی درک نکرده بود و خیلی ساده جواب داده بود که:
— البته... جناب سرهنگ. این وظیفهٔ همهٔ ما است. اینجا دو هزار و پانصد نفر کارگر زیردست من کار میکنند. چه خدمتی بهتر