برگه:AzRanjiKeMibarim.pdf/۷۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
روزهای خوش ۷۷
 

واسهٔ اینکه بتونیم دوربینو توش جا بدیم. از اونوقت تا حالا خیلی میگذره. اونشب هم که می‌خواستیم خودمونو راحت کنیم، اونشبم جلوی چشممون بود. شبها تو همون دکون عکاسیم می‌خوابیدیم. همونجا زندگی می‌کردیم. سوبلمه رو دوتاییمون خوردیم و صاف خوابیدیم. تا خوابمون ببره خیلی طول کشید. منتظر این نبودیم که بخوابیم. منتظر این بودیم که بمیریم. که خفه شیم. اما هی مثل آدمهائی که نمیتونند بخوابند و از رفیق پهلوییشون می‌پرسند که خوابه یا بیداره، از هم می پرسیدیم. زنم خوابش نمی‌برد. نمی‌مرد. این جعبهٔ سیاه دوربینم همونجور اون جلو سرپا وایساده بود. مثل آژانی که مأمورمون بود. همونطور زل زده بود و ما رو بربر نگاه می‌کرد. ازدستش راحتی نداشتیم. غصهٔ پسرم یکطرف. برای من که دیگه غصه‌ای نداشت. اما این زنک رو بگو. دلش دیگه داشت می‌ترکید. خودشو می‌کشت. دو سه ماه اول همه‌ش گریه می‌کرد. از بس زق زده بود دیگه حوصلهٔ منو سر برده بود. غصهٔ این یک طرف. آن آژانه هم دیگه برامون عذابی شده بود. ولمون نمی‌کرد. دیگه کم کم باهامون آشنا هم شده بود و می‌آمد تو دکون چایی هم واسه‌ش درست می‌کردیم. با هم سیگارم می‌کشیدیم. برام درد دل هم می‌کرد. اما باز می‌رفت گزارش می‌داد — سر شو بخوره — چهل تام دروغ و دغل روش می‌گذاشت. همون گزارشهاش بود که پدرم رو درآورد. هیچ میدونید چند دفعه واسهٔ همون گزارشها ازم تحقیقات کردند؟ چه حرفها که ازم نپرسیدند. دیگه ذله شده بودم. دیگه حوصله‌مون سر رفته بود. دیگه نمیگذاشتندمون آواره هم باشیم. پندر پهلوی رو که نمی‌شناختم. با کسی هم رفیق نمیتونستم بشم. می‌ترسیدم. کی حوصله داشت با من رفاقت کنه؟ از بس این آژانه مارو چهارچشمی می‌پائید دیگه کسی نزدیکمون نمی‌شد. هیشکی رو نداشتم که باهاش یک سلام علیک بکنم. این منو میترکوند. آرزو می‌کردم... آرزو می‌کردم که یکی باشه و من روزی یک دفعه بهش سلام کنم. آرزو! اما کجا؟ فقط همون آژانه بود که دم بدم میومد. مشتریهام ته کشیده بودند... کی حوصله داشت بیاد پهوی من عکس بندازه. مردم اونجایی میرند که براشون دردسر نداشته