دیگه نمیتونم دکونی بگیرم و سروسامانی به زندگیم بده. میدونست که دیگه پسرشو نمیتونه ببینه و بایس فراموشش کنه. میدونست که حتی نشونی مشتریهای ستم ثبت و ضبط کنند. همهٔ اینها رو میدونست. از بس غصهٔ پسرشو خورده بود خسته شده بود. و وقتی من بهش گفتم که میخوام چیکار کنم یه خورده وحشت زده شد. همهش یه خورده. من میدونستم از چی وحشت داره. خودش زود ملتفت شد و رضایت داد. اما حیف که نشد. نشد که خودمونو راحت کنیم. نشد که من دیگه نتونم فکر دکون کوفتیم رو که همون روزهای اول آتیشش زدند از کلهام درکنم. نشد که دیگه غصهٔ نون شبمون رو نخوریم. نشد که نشد. میبینید که الانه باز هم زندهام. و بازم مجبورم با این لب و دهن سوختهٔ لعنتی میون مردم پرسه بزنم و مثل سگ جون بکنم. آخه مگه چقدر میشه جون کند؟ اینهم یک حدی داره. من الان چهل و پنج سالمه. چهل و پنج سال! اون بیست سال اول رو که ولش کن. من از این بیست و پنج سال دیگهش هم بیست سالش رو انتظار کشیدهام. بیست سال انتظار! همهش پنج سال برام باقی میمونه. پنج سال مگه چقدره؟ اونم که اینطوری تمام شد. من اگه میدونستم اینطوری تمام میشه اصلا از جام تکون نمیخوردم. یک قدم هم ور نمیداشتم؛ تو اینهمه دهاتی که من گشتهم. اینهمه شهرهایی که رفتهم. این سه سالی که خانه بدوش بودهم. اینهمه عکسهائی که ور داشتم. خوب شد که همهشو سوزوندند. خوب شد که چیزیش برام نموند. راستی یادگارهای خوبی بود. اما نه، کجاش خوب بود. فقط میتونست دل آدمو بسوزونه. نمیدونید چه جور هم میسوزونه. دیگه چه فایدهای داشت. اینهمه عکسهایی که دادم روزنومه کردند. اونهم چه جور! این دوربین من که از خودمم سگجونتره. این دوربین من که دست از سر من ور نمیداره. اینهمه آتش که تو زندگی من باریده خم به ابروی این جعبهٔ اسقاط نیاورده. چه سگجونه. از منم سگجونتره. چه جور تونستم درش ببرم. معلوم بود که دکونمو آتش میزنند. منم دوربینمو ور داشتم و در رفتم. درست یک هفته قایم شدیم، هرچی داشتیم گذاشتیم و از صاحبخونه یک چمدون گرفتیم. همهش یک چمدون
برگه:AzRanjiKeMibarim.pdf/۷۸
ظاهر