خندهٔ خانمهای خوش مشرب تهرانی شده بود — و میل کرده بود عکسی از کنار دریا داشته باشد — وقتی از آب بیرون آمد، لباسهای خود را که پوشید و کلاه سفید حصیری خود را کج بسر گذاشت، روی شنهای خیس و پوشیده از گوش ماهی کنار دریا، مقابل دوربین او ایستاده بود و داشته کراوات خود را صاف و صوف میکرد که یک موج کوچک و بیحیا به خود جرأت داد و تا مچ پای او را در آغوش گرفت. از آن واقعه فحشهای رکیکی که او به عکاس لب دریا داد در خاطرهٔ من مانده است. و شاید محبتی که مرا وا میداشت به این عکاس لب و دهان سوخته و پیشانی بلند پلاژ بابلسر نزدیک شوم و با او سر درددل را باز کم اندکی هم از اینجا ناشی شده بود.
آن روز دیگر در پلاژ نماندم و بقصد تماشای کنارههای دور افتاده و فراموش شده، حولهٔ کوچکم را بدوش انداختم و تا ظهر در آن دورها یا با گوش ماهیها بی اختیار و بچگانه بازی میکردم و یا خاویارهایی را که آب دریا تازه به ساحل انداخته بود به این طرف و آن طرف میکشیدم و یا چند شعری را که به یاد داشتم زمزمه میکردم.
دو روز بعد، دومین باری که به پلاژ آمدم جمعیت کمتر و دریا بی رونقتر بود. مناظر عادی شده و مکرر، زیاد جالب نبود. و من اگر میتوانستم، میخواستم تا آن دورها، در آنجاها که آسمان و دریا یکرنگ و مخلوط میشوند، شنا کنم و دیدنیهای تازهتری بجویم؛ و یا مثل مرغهای کوچک ماهیخواری که در مصب بابل، خود را از بالا بسرعت بسمت آب پرتاب میکردند و با تمام هیکل، دنبال شکار خود، در آب فرو میرفتند، میتوانستم پرواز کنم و از بلندیهای آسمان خود را به میان آب رها سازم. دیگر غوطه خوردن در آب کمعمق کنارهای که حتم داشتم حداکثر در یک متری زیر آن کف محکم دریا را حس خواهم کرد مرا سیراب نمیکرد. دنبال چیز تازهای گشتم. سرسبزی غیرعادی چمنها و جنگلها و زیباییهای زودگذری که در طول راه تا آنجا دیده بودم همه در خاطرهٔ من زنده و شاداب باقی مانده بود و دیدار تازهٔ مرا طلب میکرد. ولی دریایی که آب کنارههای آنرا ساعتهای دراز در زیر بازوهایم فشرده بودم و سینهٔ