کند؟ با آبروی خود و با اعتبار چندسالهٔ خود او؟ که همیشه جلوی صف میایستاده و در این کارها از همه پیشدستی میکرده و همه جا خود را اینطور شناسانده است چطور میتواند صبر کند؟ چطور میتواند فرار کند؟ از مقابل این لجارهها فرار کند و توی خانهاش قایم بشود؟ این فکر مغز هرازانی را میخورد. از شب خیلی میگذشت. الان دکانها همه بستهاند. و خیابانها و کوچههای خلوت شهر خلوتتر شده است وگرنه بلند میشد و یواشکی در را باز میکرد و میرفت پشت دکانش مینشست. نزدیک بود این کار را هم بکند. میرفت و پیشخوان دکان را میکشید و همان پشت آن تا صبح بیدار مینشست. ولی تا تکان خورد رفیقش برخاست و چراغ را روشن کرد. میرزاحسن همان پهلوی او رختخواب خود را انداخته بود و بیدار بود:
— آب میخواهی؟ سیگار نمیکشی؟ مثل اینکه خوابت نمیبره...ها؟
— نه. میخوابم. فکر میکردم.
و هردو سعی کردند بخواب بروند. گاهگاه صدای چرخ کامیونهای باری ارتش از روی شنهای کف خیابانها در هوای شهر میپیچید و در میان سکوتی که شهر را در خود گرفته بود هرازانی در نکر آبروی از دست رفتهٔ خود بود.
صبح فردا سقطفروشی هرازانی در خیابان اصلی شهر، زودتر از هر روز باز شد. شاگردش ساعت هفت صبح جلوی آن را آب و جارو کرده بود و خود هرازانی پشت ترازوی شاهنگی خود نشسته بود و روزنامه میخواند. کاسبکارهای همسایه که هنوز دست و دلشان میلرزید تک تک دکانهای خود را باز میکردند و هفت قل میخواندند و پشت ترازو میایستادند و در انتظار وقایعی بودند که هنوز بسراغشان نیامده بود.