برگه:AzRanjiKeMibarim.pdf/۶۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
آبروی از دست رفته ۶۵
 

روی موج دیگری ساز و آواز را گرفت. صندلی را به کناری زد. به دیوار تکیه داد و باز در افکار خود فرورفت.

چه روزهای خوش و گرم کننده‌ای بود! یاد واقعهٔ آن روز افتاد که حشمت میرزا را به وحشت انداخته بود. خودش هم هنوز نمی‌توانست قبول کند که همان درددلها و چاره‌جوییهای کوچک کوچک او، با دهقانانی که از روستاها برای خرید پیش او می‌آمدند، اینهمه تأثیر داشته است. بیشتر کاسبی او با همینگونه دهقانان بود که اغلب پول هم با خود نداشتند. و اغلب چوب خط می‌زدند و سرخرمن قیمت همهٔ قند و شکر و کبریتی را که از او خریده بودند به جنس می‌دادند. طبق قراری که قبلا با دو نفرشان گذاشته بود، و بعد از اینکه داده بود برای تمام روزنامه‌های مرکز و همهٔ ادارات تلگراف کرده بودند، صبح اول آفتاب صدوپنجاه نفر دهقان جلوی دکان او صف کشیده بودند و انتظار او را می‌کشیدند. او آنروز چقدر سعی کرده بود که خودش را نبازد و چقدر با غروری که دم‌بدم بسراغش می‌آمد و ناراحتش می‌کرد کلنجار رفته بود و بالاخره هم نفهمیده بود که توانست بر آن فائق بیاید یا نه.

از آن روز به بعد این یک کار عادی و دائمی هرازانی بود. آنروز اولین بار بود که جلوی یک عدهٔ خیلی زیاد از حق دیگران صحبت می‌کرد. آنروز حرفهایی زده بود که خودش هم معنایش را درست درک نمی‌کرد. ولی حرفهایی بود که خوانده بود و به همهٔ آنها اطمینان داشت. خودش نمی‌فهمید ولی می‌دانست حقیقتی در آنها هست. همان حقیقتی که همهٔ این دهقانها را واداشته بود صبح سحر از ده خود پیاده راه بیفتند و شش فرسخ راه تا شهر را بعجله طی کنند که اول وقت اداری در شهر باشند.

آنروز حشمت میرزا ناچار شده بود ساکت بماند. بعدها هم هرازانی را نتوانسته بود کاری بکند. خط و نشان خیلی کشیده بود. ولی کاری از دستش برنمی‌آمد. هرازانی فکر می‌کرد حشمت میرزا که ول کن نخواهد بود. بالاخره بسراغش خواهد آمد. حساب خورده پاک خواهد کرد. ولی این که مهم نیست. او با دکان خود چه