برگه:AzRanjiKeMibarim.pdf/۶۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۶۴ از رنجی که می‌بریم
 

می‌شد. هوا سرد بود ولی او داشت می‌سوخت. روحش خفه شده بود. ناراضی بود. نمی‌توانست صبر کند. روی پایش بند نبود. چند بار به کله‌اش زد و بلند شد که برود و دکانش را باز کند و تا سروصدا نیفتاده در مقابل این لجاره‌ها قدعلم کند و پوزهٔ چندتاشان را خورد کند و نشان بدهد که هیچ غلطی هم نمی‌توانند بکنند. ولی رفیقش نگذاشت و هر بار او را به حیله‌ای سرگرم کرد و نگهداشت.

هرازانی سقط فروش بود. در شهر همه او را می‌شناختند. نمی‌خواست مردم خیال کنند که در روز مبادا او هم دکان خود را بسته و فرار کرده و در گوشه‌ای پنهان شده است. این فکر مغزش را می‌خورد. نمی‌توانست بر خود هموار کند. بالاخره خود را از پیچ و خم افکار خود بیرون کشید و گفت: — میرزا... از همهٔ این حرفها گذشته اگه تو خودت جای من بودی چیکار می‌کردی؟

— هیچ چی. دوسه روز صبر می‌کردم. سروصداها که می‌خوابید دوباره می‌رفتم دکونم رو وامی‌کردم و پشت بساطم می‌گرفتم می‌نشستم.

— همین؟ اونوقت نمیگفتند بی‌غیرت الدنگ؟ پس فرق تو با اونایی که این روزها تو تمبونشون خرابی کرده‌اند چی بود؟ بی رودرواسی بگم، میرزا! اونوقت اگه من رفیق تو بودم حاضر نبودم دیگه بهت سلام هم بکنم.

میرزا حسن تبسمی کرد. یک دور دیگر چایی ریخت و گفت:

— تو خیلی خشکی. خیلی هم جوشی هستی. از همهٔ اینها گذشته، آخه عقل هم خوب چیزیه...

و هردو ساکت شدند. شب سیه می‌شد. سروصداها خوابیده بود. از کوچه‌ها جنجالی نمی‌آمد. میرزاحسن پسرش را به خانهٔ هرازانی فرستاد که بگوید شب منتظر او نباشند و باصرار او را نگهداشت. خبر‌های رادیو باورنکردنی بود. هرازانی حاضر نشد خبرها را تا ته گوش کند. در آن ساعات برای او بیخبری از همه چیز بهتر بود. می‌خواست فکر کند. می‌خواست بتواند آسوده فکر کند. پیج رادیو را گرداند و