برگه:AzRanjiKeMibarim.pdf/۶۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

آبروی از دست رفته

وقتی کلوب را چاپیدند و در و شیشه‌اش را شکستند و تابلواش را پایین کشیدند و تکه‌تکه کردند و توی شهر راه افتادند، هنوز جنجالشان به آنطرفها نرسیده بود که دروهمسایه‌ها و کاسبکارهای محل دکانهای خود را تند و تند تخته کردند و بعجله یک آیة‌الکرسی خواندند و به قفل فوت کردند و همچنانکه با کلید دکانشان بازی می‌کردند، بانتظار وقایع، کنار پیاده‌رو شروع کردند به قدم زدن.

میرزا حسن کتابفروش همسایه دستپاچه شده بود. شاگرد خود را پشت بساط نشاند و بعجله خود را به «هرازانی» رساند. و بخواهش و تمنا و بعد هم بزور او را مجبور کرد دکانش را ببندد و راه بیفتد. و خیلی بزحمت توانست او را به خانهٔ خود ببرد و تا فردا صبح مخفی‌اش کند.

هرازانی خودش را می‌خورد. روی پایش بند نبود. چند بار به رفیقش میرزاحسن بد هم گفت ولی بعد پشیمان شد عذر خواست. در حالی که توی اطاق خانهٔ او نشسته بود و از دور به جنجالی که خیابانهای شهر را یک یک فرا می‌گرفت، گوش می‌داد و لای حافظ خوش‌چایی که دم دستش بود معلوم نبود دنبال چه می‌گشت، به مسائلی می‌اندیشید که به زندگی گذشتهٔ او مربوط بود. یادش می‌آمد حتی قبل از آنکه وارد سیاست شود میرزاحسن همینطور