برگه:AzRanjiKeMibarim.pdf/۶۳

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
اعتراف ۶۱
 

کمک کنند. او بود و دستبند سنگین او، و شانه‌هایش که از درد می‌خواستند بترکند. ولی اکنون همهٔ اینها گذشته بود. و او فقط در فکر قفسهٔ سینهٔ خود بود. خود او حتم داشت که زنده خواهد ماند. می‌گفت من باین سادگی نمی‌توانم بمیرم. شب دوم یکنفر دیگر از رفقایش را به سلول او فرستادند. او دستبند نداشت. این خوشبختی بزرگی بود. وقتی از بیابان برگشتند و چشمهای ایوزخانی با تاریکی هیزمدان آشنا شد و توانست رفیق بخواب رفته‌اش را در گوشهٔ سلول تشخیص بدهد او را بیدار کرد:

— پاشو، پاشو، مگه تو این سرما میشه خوابید...

و از او خواست که هیزمهای خزه‌بسته و تر را ردیف، کنار دیوار بچیند. و تا سحر، رفیقش با پلکهای باد کرده، هیزمهای ناصاف و ضخیم را کنار دیوار سرپا نگه می‌داشت و او با یک لگد محکم، هر کدام را نصف می‌کرد. می‌گفت می‌خواهم دستهای شکسته و از از دست رفته‌ام را در پاهایم باز بیابم.

شب سوم، این وسیله را هم از او گرفتند. و باز او بود و تاریکی شب و صدای پای سنگین ژاندارم نگهبان، که در زیر سقف کوتاه دالان می‌پیچید.

کار تمام شده بود. دو نفر زندانی داوطلب آن شب، در زیر سر نیزه‌هایی که تاریکی شب از آنها بهراس می‌افتاد و می‌گریخت، چهارگلهٔ اطراف را هم کنده بودند. دو بعد از نصف شب بود. سگها هم از صدا افتاده بودند. سوز کم کم بند می‌آمد. می‌بایست راه می‌افتادند. ایوزخانی هنوز روی برف افتاده بود. دیگر به خودش هم نمی‌پیچید. روی پهلوی راست خود پاها را جمع کرده بود و درگودالی که روی برف، زیر تنه‌اش ایجاد شده بود، ساکت و آرام شاید بخواب رفته بود. ژاندارمها دو سه بار صدایش کردند. بالاخره ته تفنگها هم بکار افتاد ولی او یا بیهوش شده بود و یا... هر طور شده بود مهم نبود، ژاندارمها فقط عزا گرفته بودند که لاشه‌اش را چگونه تا به شهر برگردانند.