برگه:AzRanjiKeMibarim.pdf/۵۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

اعتراف

«ایوزخانی» قدم آهسته کرد، ایستاد و با پای برهنهٔ خود سه بار زیر قدم خود، برفها را کوبید و با سر به ژاندارمهایی که پشت سر او نیزه بدست می‌آمدند و به دو نفر رفیق خود که در دنبال او بیل و کلنگ در دست داشتند، اشاره کرد. و دیگر طاقت نیاورد و خود را روی برف یخزده و شکننده‌ای که زیر پوتین ژاندارمها خش خش می‌کرد، رها کرد.

چیزی به نیمه‌شب نمانده بود. در تاریکی کور و بیحیای شب، چهار سر نیزه برق می‌زد و اینطرف و آنطرف می‌شد. برف یخ کرده و تیغه تیغه شده زیر پاها خش خش می‌کرد. و از دم بیلهایی که در تاریکی منجمد کنندهٔ نیمه‌شب، برفها را به کناری می‌زدند و دنبال زمین بکر می‌گشتند، دریچه‌های تازه‌ای بروی سرمای شب باز می‌شد.

سکوت بیابان خفه کننده بود. روشنایی کدر و گنگ برف که هوا را پر کرده بود، چشمها را می‌زد. حتی صدای سگهای پاسبان نیز که از سرمای شب می‌نالیدند در هوا یخ می‌زد و سنگینی می‌کرد و در گوشه‌ای از تاریکی شب می‌افتاد و گم می‌شد.

دستبند آهنی، مثل تیغه‌های برندهٔ یخ، مچ دست ایوزخانی را می‌برید و اکنون او فقط سوزش دردناک جای آنرا حس می‌کرد. پایینتر از مچ دستهایش، صاحب چیزی نبود و انگشتهای او و کف