کرد. راستیش هم اگر این خبرهایی که میرسد راست باشد من دیگر زنده بمانم چه کنم؟ من دیگر هیچوقت نمیتوانم از نو بروم پای ماشین گونی بافیم وایسم. نمیگذارند هم بروم. دیگر به چه کار من میخورد؟ من دیگر زندگیم را کردهام. اما دل آدم برای این جوانها میسوزد. چقدر دلم میخواست در گلندرود بودم و میدیدم که چطور مختار را از درخت سرازیری آویزان کردند. جوانک... میگویند چشمهایش هنوز که هنوز است پر از خون است. راستی. چند تا شلاقش زدند؟ کی بود میگفت؟...
کمی پیشانی خود را فشرد. بیادش نیامد:
— این بدرد من نمیخورد که بدانم چند تا شلاقش زدند. گلی بجمالشان که گذاشتند زنده بماند. این مهم است. یک رفیق خوبمان هنوز زنده است...
سکوت مطلق بود. رحمان سر کیف آمده بود. صدایی برخاست و رحمان هراسان، پشت خود را از دیوار برداشت و راست ایستاد. خبری نبود. باد تختههای در را بصدا درآورده بود. هوا سرد بود. چند دقیقهای پا بپا کرد. دو سه بار بروی پنجههای خود بلند و کوتاه شد و از نو به دیوار تکیه داد و در افکار خود فرورفت:
— من چطور میتوانم تا صبح سرپا وایسم؟ این کاری ندارد. اما بیدار ماندنش مهم است. هی میگویند دستبند قپانی! خوب اینکه مهم نیست. یک دفعه میبندند. یه خورده هم — خوب نه — بگیر خیلی هم فشار میآورند. اما بالاخرهاش چی؟ اقلا آدم میداند که دارند زجرش میدهند. نمیتواند هم کاری بکند. مجبور است صبر کند. اما من که دست خودم نیست، تا صبح چطور میشود بیدار ماند؟ آنهم سرپا ایستاد — آمدیم و خوابمان برد. توی دالان هم یارو حتماً کشیک میدهد و گرنه میرفتم پشت در. گرچه هوا سرد است ولی همین هم باز خوب است. خواب را از سر آدم در میبرد...
کمی گوش داد. بعد، از میان سروکلهٔ از حال رفتهٔ رفقایش جای پایی جست و خود را به پشت در اطاق رساند. کندهٔ زانویش به تختهٔ در خورد و صدایی برخاست. سربازی که بیرون در پاس میداد،