محیط تنگ
فقط صدای کریه سوسکها از درزهای تاریک دیوار نم کشیده و خزه بستهٔ زندان بگوش میرسید.
رحمان، سرپا به دیوار تکیه داده بود و گوش بزنگ در، ساکت و آرام، سرگرم افکار خود بود.
همه خوابیده بودند. یا پشت به پشت هم تکیه داده بودند و یا سر در دامن یکدیگر خرخر میکردند. و همه درهم پیچیده و مدهوش، خواب آزادی خود را میدیدند.
رحمان را با بیست و هفت نفر رفقایش، از روزی که در نوشهر گرفته بودند تا امروز که هشت روز میگذشت، در همین یک اطاق جا داده بودند. و هنوز نوبت بازجویی این دسته نرسیده بود.
رحمان فکر میکرد: بر فرض هم نوبت ما برسد مگر چه گلی به سرمان میزنند؟ کی میتواند بگوید وضعمان از این بهتر میشود؟ خانهٔ خاله که نیست، ما را بخاطر حرفهای خیلی بزرگتری باید گرفته باشند. وگرنه یک شکایت کردن از اینکه «اطاق ما تنگه» اینهمه الم شنگه ندارد که! اینها فقط پی بهانه میگردند. این بازجوییشان هم خودش یک دوز و کلکی است. میگویند زیرابیها را از دم دار زدهاند. اگر اینطور باشد باید تا حالا کلک چالوسیها را هم کنده باشند. شاید ما را تبعید کنند، کی میداند؟ شاید هم دار زدند. خوب، چه باید