برگه:AzRanjiKeMibarim.pdf/۴۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در راه چالوس ۴۷
 

جعلق سوارم بازهم خواهم ترسید و باز هم لذت خواهم برد. از ترس اینکه مبادا گرفتار شم، از ترس اینکه آبروم جلوی این پسرهٔ الدنگ بریزه حظ خواهم کرد.

گویا فحشهای او را جوانک شوفر شنید. و از میان آینهٔ جلوی او دیدم که خیره خیره به او می‌نگریست و اردوئی ادامه می‌داد:

— بدیش اینه که برفرضم خودمو لو بدم و یا چمدونم رو بگردند و چیزی توش پیدا کنند به زندونم که نمی‌فرستند. بهر کلکی شده چیزی ازم تلکه می‌کنند و باز ولم می‌کنند. اینه که دل آدمو بهم میزنه. همین وقتها است که به فکر می‌افتم چرا نگذاشتم همون روز اول دستم رو ببندند و از توی سواریم پائینم بکشند و به زندونم بندازند...

من دیگر علاقه‌ای نداشتم که بدانم چه فکرهایی می‌کند، به آینده چگونه می‌نگرد. برای او زندگی فقط موقعی تحمل کردنی بود که بتواند دوباره پشت رل ماشین خود بنشیند و به پیشواز یک دستهٔ مسلح کلاردشتی برود. پیدا بود که راضی نیست با تفنگ ادارهٔ ژاندارمری دنبال یاغیان و گردنکشان برود و در اینگونه راههای پر خطر قدم بگذارد. ولی از یک آرامش طولانی بهمان اندازه که از مرگ می‌ترسند فراری بود. می‌خواست بازهم برای جلوگیری از خروج برنج به او ماموریت بدهند هفته‌ای دوشب دم دروازهٔ آمل کشیک بدهد و از عبور ماشینهای باری اربابها جلوگیری کند.

به چالوس رسیده بودیم. چمدانم را برداشتم و پیاده شدم. دنبال من می‌آمد. می‌بایست یکی دو ساعت صبر می‌کردم تا ماشین خط کناره برسد و با آن براه بیفتم. آمد که از من خداحافظی کند. دستش را خیلی گرم فشردم. می‌گفت:

— شاید از من بیزار شده باشید. میدونم. اما بالاخره منم امیدواریهابی داشتم. امیدهایی داشتم که حالا دیگه ندارم. منم پس از مدتها تازه وجود خودمو تو این دنیا حس می‌کردم. من که هیچوقت همچی حسی نکرده بودم. تازه گرم شده بودم. گرم شده بودم از اینکه خودمو مؤثر می‌دیدم. شاید همون ماشین باری من از صد تا خونریزی