برگه:AzRanjiKeMibarim.pdf/۴۵

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در راه چالوس ۴۳
 

می‌کردم دل خود را برایم باز می‌کرد. جملات قالبی و خسته کننده‌ای را که در هر گوشه‌ای که رفته بودم از دهان همهٔ آشنایان و رفقایم می‌شنیدم کمتر از دهان او می‌شنیدم. کم کم می‌دیدم که سعی می‌کند مرا به حرف بیاورد. شاید می‌خواست من برایش بگویم که مسافرت من تنها یک سفر گردشی نیست. و شاید می‌خواست نظر مرا نسبت به این بدبینیهای خودش بشنود. ولی من بیش از آن چیزی نگفتم و ساکت ماندم و او ناچار ادامه می‌داد:

— بابل که بودم، و حتی تهران، رفقای زیادی داشتم که شبها براشون درددل می‌کردم و اونا هم مرو دلداری می‌دادند. اما من که به دلداری کسی گرم نمیشم. شاید این خیلی بد باشد. اما من مثل اینکه عادت کرده باشم میخوام بازم از من بخواند ماشین باریمو داشته باشم و با یکدسته از رفقام، از این شهر به اون شهر، به پیشواز یاغیهایی برم که به جون من و امثال من تشنه‌اند. من همیشه میخواسته‌م به راهی قدم بگذارم که اقلا از چند تا پرتگاه بگذرد و منو با خطراتی که ازش فقط خیلی مبهم اطلاع دارم روبرو کند. شاید واسهٔ همین بود که اینکاره شده‌م. اما گفتم که الان دیگه اینطور نیست. این دل منو بهم میزنه. حالا که اینجا نشسته‌م مثل اینکه زیر صندلیم کورهٔ داغی گذاشته باشند اذیتم میکنه. اما بازم این رنج رو به خودم قبول می‌کنم و بازم چمدون خودمو از همهٔ چیزهایی که برای آدم خطری پیش میاره پر می‌کنم و تو این سفرهای دور و دراز خودمو آواره می‌کنم و سرمای شبهای دراز زمستون رم بجان و دل می‌خرم...

ساکت شد. من نمی‌خواستم قبل از اینکه همهٔ درددلهای او را بشنوم سخنی گفته باشم. ولی او ساکت شده بود. فکر کردم شاید گمان کند این بیزاری من از او است که زبانم را بسته و خاموشم ساخته. نمی‌بایست می‌گذاشتم ساکت باشد. شاید دیگر کسی را گیر نمی‌آورد که برایش درددل کند. گفتم:

— آخه همیشه که کلاردشتیها وجود ندارند که بشه به پیشوازشون رفت و خلع سلاحشون کرد. ماشین باریتون رو هم که گفتید فروخته‌اید...