دلم به این خوش بوده که چشمهایی هست که خبر دوندگیهامو با علاقه میخونه و بهش اهمیت میده. اما وقایع پارسال زمستون که در مازندرون گذشت این ایمان رو از من گرفت. حالا بعضی وقتها که به فکر میافتم به خودم میگم اصلا چرا تو اون واقعهٔ نزدیک امل فرار کردم؟ و چرا نگذاشتم منم بگیرند و به زندونم بندازند؟ حتماً راحتتر بودم. حتماً پشت این چوبای تفتیش سر جادهها دیگه پشتم نمیلرزید. اما بعضی وقتهام به خودم میگم شاید همین بهتر بود که به زندون نیفتادم. من از کجا میتونستم حتم داشته باشم که با اینهمه عذابی که به آدم میدند، بتونم ساکت بمونم و خودمو از دست ندم. چطور میتونستم؟...
آهی کشید. باز یک سیگار آتش زد. با دستمال گردوخاک را از دور لبهای خود پاک کرد. از شیشهٔ جلوی ماشین کمی به جاده خیره شد و گفت:
— میدونم که سرزنشم خواهید کرد. سیدونم خیلی دلتون میخواد نصیحتم کنید که اینکارو ول کنم...
کلامش را بریدم و گفتم:
— من هیچ دوست ندارم به کسی نصیحت کنم. اما میخواستم بگم شما خیلی خوب میتونید ایمان شکسته شدهتونو روی از خودگذشتگی آدمهایی که هنوزم در گوشه و کنارملکت رنج میبرند بنا کنید. فکر میکنم خوب بشه اینکارو کرد. همچی نیست؟...
به من مهلت نداد و افزود:
— چطور همچی چیزی میشه؟ من که تو این شش هفت ماه هرجا پاگذاشتم تابلوهای سرنگون شده دیدهم و به هر کی برخوردهم با زبون درازش بهم نیش زده چطور میتونم این بدجنسیها رو فراموش کنم؟ و روی این گودالهای خباثت، ایمان از دست رفتهام رو پیریزی کنم؟ من دیگه قدرت اینکارو ندارم. ازم برنمیاد...
درست عصبانی شده بود و حرف خود را میجوید. در اولین برخوردم با او فکر نمیکردم بتوانم غیر از جملههای تکرار شده و عادی زندگی را از دهان او بشنوم ولی او خیلی دقیقتر از آنچه من فکر