برگه:AzRanjiKeMibarim.pdf/۴۲

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۴۰ از رنجی که می‌بریم
 

ندادم. خیلیها خودشونو رفیق و هم مسلک ما جا می‌زدند. این سرشونو بخوره، خودشونو نوکر و چاکرمونم میدونستند. اما الان لابد دیدند که در بابل روزنومه و مجله رو چه جور پخش می‌کردیم.... باز پرت شدم. از اونوقت تا حالا کار من اینه. گاهی اهوازم. گاهی اصفهان و تهران و گاهی هم میام اینجا، چند روزی هستم و باز برمی گردم...

گردوخاک از درز تختهٔ کنار ماشین تو می‌زد. و روی لباس سیاه او می‌نشست، او کنار پنجره نشسته بود. باد می‌زد و موهایش را روی صورت کشیده‌اش می‌ریخت. دستی به موهای مجعد و پرپشت خود که خاک بر آن می‌نشست برد؛ مرتبش ساخت و بعد اینطور مشغول شد:

— خیلی خسته شده‌م. سه ماه بیشتر نیست که به کار جدیدم سوارم. اما تو همین مدت می‌بینم که دارم خورد میشم. من شاید یکوقتی هم بزن بهادر بودم. اما حالا برام تره هم خورد نمی‌کنند. می‌بینید که به اصطلاحات تهرانیهام خوب آشنام...

تعجبی را که آشنایی او با اصطلاحات تهرانبها در من ایجاد کرده بود، در قیافه‌ام خواند و اینطور ادامه داد:

— می‌بینید که لهجهٔ منم مازندرانی نیست. خود منم بابل به دنیا نیومده‌م. پدرم از مجاورین کاظمین بود. من دوساله بودم که از عراق بنه کن راه افتادند. سه سال اصفهان و بعد هم چند ماهی تهران بودند و بعد بسراغ همین دائیم که الانه صحبتشو می‌کردم به بابل اومده بودند. و خدا نمیدونم بگم چیکارشون کنه، همونوقت دست منم تو حنا گذاشتند و از همون بچگی دختر دائیمو برام شیرینی خوردند...

موضوع صحبت باز فراموش شده بود. متوجهش کردم. شاید از اینکه می‌دید علاقه‌ای به دانستن چیزهای دیگری از زندگی او ندارم دلتنگ می‌شد ولی کلام خود را بهم دوخت و دوباره به سر مطلب آمد:

— این سه ماهه شاید ده دفعه اصفهان و سه دفعه‌م اهواز رفته‌ام. اما در هیچکدوم این سفرها هیچ مقصدی نداشتم. درست آواره بوده‌م. لابد میدونید شونرها چه عقیده‌ای دارند؟ از این شهر که