برگه:AzRanjiKeMibarim.pdf/۴۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در راه چالوس ۳۹
 

عجله پرسیدم:

— پس بالاخره کاری پیدا کردید؟ ...

نگذاشت سؤال من تمام شود و گفت:

— براتون میگم که حالا چیکار دارم. اما بگذارید قبل از اینکه باعث تعجبتون بشم هر چی رو که بایست براتون بگم. شایدم از من متنفر بشید.

من از خودم می‌پرسیدم این چیست که مرا به تعجب و نفرت وا خواهد داشت. و او ادامه می‌داد:

— خیال می‌کنید تا حالا چند نفر اینطور خواسته‌اند از حال من خبری بگیرند؟ ها؟ ... حتی برادرم تا حالا نخواسته بدونه که من چیکار می‌کنم. می‌فهمید؟ خوب چه کنه. مگه وقت اینکارو داره؟ ما اصلا کی سر فرصت همدیگه رو می‌بینیم؟ صبح تا شام سواری اربابش زیر پاشه و خوشگذرانیهایی رو که از دندهٔ ماشینشم بهش نزدیکتره با حسرت نگاه میکنه و میگذره. مادرمون در حال انتظار، خونه برادرش نشسته که من یا برادرم برگردیم و سراغی ازش بگیریم. دیگه هیچ چی هم ازمون توقع نداره. دائیم مدتها است او رو به خونه‌اش برده و نمیگذاره حتی یک شب هم پهلوی ما بیاد و درد دلهای پسر آواره‌شو بشنوه. همونوقت که من فرار کردم و برادرمو گرفتند، او رو به خونه‌اش برده بود به این شرط که از ما چشم بپوشه. حق هم داره من و برادرم که نمیتونسیم خرجیش رو بدیم... چه می‌گفتم؟...

صدایش به ناله شبیه شده بود و من، که سروصدای ماشین نمی‌گذاشت صدایش را بشنوم، سرم را خیلی نزدیک به او برده بودم. فهمید. ماشین در یک دست انداز افتاد. سخت تکان بخورد. او روی صندلی جابجا شد. نگاهی از آینهٔ جلوی ماشین به صورت شوفر کرد و ادامه داد:

— همهٔ اونایی که تا دیروز محل سگم بهشون نمی‌گذاشتیم امروز برای خودشون آدمی شدند و برامون پشت چشم نازک می‌کنند. من اگه میدونستم شوفر ماشین این یارو است اصلا سوار نمی‌شدم. وقتی هم که دونستم فقط بخاطر همسفری با شما بود که بلیطمو پس