و کور اونوقت زندگی میکردید بیشتر بود، شایدم نبود. بهر جهت بابل که دیگه بابل من نیست.
— مگه شما در بابل کار نمیکنید؟
— نه. من کاری ندارم که بکنم. یک ساله که از بابل آوارهم.
از شیشهٔ روبرو به جاده خیره شده بود و این جمله را با یکدنیا آه و درد گفت. من پرسیدم:
— پس الان کجا میرید؟
— نمیدونم. شاید چالوس، شاید تهران، شایدم به اصفهان...
و بی اینکه من سؤال دیگری کرده باشم حرف خود را دنبال کرد:
— اونوقتها که هنوز صاحب ماشینام بودم سالی یکدفعهم رنگ دریا رو نمیدیدم. همین دریایی رو که زیر گوشمونه. همیشه پشت رل ماشین باریم نشسته بودم و جادهٔ ساری و آمل زیر پام بود. همهٔ شهرهای مازندرونو هفتهای یک دفعهم شده بود میدیدم. خیلی کم بار میزدم. ماشینم در اختیار رفقام بود. راستی لابد شمام از وقایع اونوقتا خبری شنیدید. ما اونوقتا تو مازندرون فقط حزبی نبودیم. خود من دوشب دم دروازهٔ آمل کشیک دادهم. مثل ریگ واسهٔ مخالفین ما تفنگ میفرستادند. میبایس حساب این تفنگها رو نیگه میداشتیم وگرنه سر دو روز میخوردنمون. کار من با ماشین باریم همین بود. مادرمو هفته به هفته هم نمیتونستم ببینم. سواری هم که زیر پای برادرم بود. یا تهران بود، یا گرگان و دشت. خودشون بنزین میخریدند و هر جام که میرسیدیم چیزی پیدا میشد که بخوریم و از گشنگی نمیریم. دو سال کار من این بود...
من میان حرفش دویدم و گفتم:
— پس اون جوونکی هم که پریروز ما رو به بابلسر برد برادر شما بود؟
— بله
— لابد ماشین سواریش هم همون بود که الان میگفتید؟
— نخیر... سواریم توهمون وقایع چند روزهٔ اول از بین رفت. باری رو دوماه پیش ازون فروخته بودم و خرج سواری کرده بودم.