برگه:AzRanjiKeMibarim.pdf/۲۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۶ از رنجی که می‌بریم
 

تبعید بوده. بایدم اینکارو می‌کرد. آدمی که پنج سال تو یک شهر مونده باشه، اگه نتونه همون نزدیکیاش خودشو سربه نیست کنه پس به چه درد میخوره؟

اوستا محمدولی حرف او را تصدیق کرد و افزود:

— ژاندارمها دو روز مهریز مونده بودند و بخرج قهوه‌چی سر جاده، شام و ناهار خورده بودند و بعدش هم دست خالی راه افتاده بودند. و ده روز بعد خودشون رو به ژاندارمری اینجا معرفی کرده بودند.

اسد از روی خستگی نفسی کشید و با لحن شکوه آمیز گفت:

— برای من فرق نمیکنه که اون دو تا چه جور فرار کردند. این مهمه که اونا مثل ما بیغیرتها احتیاجی ندارند که تو ساختمان محبس کار کنند. شایدم تا حالا گیرشون آورده باشند. چه اشکالی داره؟ من فرارشون رو دو روز بعد فهمیدم. وقتی که هنوز به کرمان نرسیده بودم. هنوزم وقت باقی بود. اما من جایی رو بلد نبودم. حتم داشتم گیر می‌افتم. حالا که دیگه از اینم ترسی نیست چرا باز بمونم؟ شاید تا عید حکم. آزادی مارو بدند. شایدم ندند. من نمیخوام تا اونوقت صبر کنم. من که نتونستم با اونا فرار کنم حالا میخوام تلافی کنم. میخوام دیگه رنگ این دیوارهای بندکشی نشده رو نبینم. میخوام دیگه هیشکی نتونه رنگ این زندون رو ببینه. هیشکی! این دیوارهای بندکشی نشدهٔ زندونو که دستهای چلاق شده‌م در بالا آوردنش شریک بوده...

اوستا محمدولی در پایان هر جملهٔ اسد سر خود را بعلامت تصدیق تکان می‌داد. چراغ روی میز کمی دود می‌کرد. بوی نفت بیشتر شده بود. در بیرون اطاق سوز می‌آمد و از سرمای خشک شب خبر می‌آورد و اسپندار در فکر فرورفته بود.

اسپندار روز چهارم ورود خود، با تبعیدیهای زیراب آشنا شده بود. رفقایش در تهران از او خواسته بودند که در کرمان آنها را پیدا کند و کارهاشان را برسد و سرپرستی کند. شغل او وسیلهٔ خوبی برای سرکشی دائمی او به زندان جدید شهر بود. اسد را در آنجا شناخته بود. زیر طاقهای نیمه کارهٔ زندان با اوستا محمدولی هم چیق کشیده بود. و هر سه در همانجا با هم طرح آشنایی ریخته بودند. با همهٔ زیرابیها