چیزها علاقهای نداشت. آنچه مورد علاقهٔ او میتوانست باشد دیگر همان در زیراب نمانده بود. با خود او، تا کرمان آمده بود و با دیگران که شنیده بود به قشم و بندرعباس تبعید شدهاند، تا کنار آبهای گرم خلیج نیز کشیده میشد. شنیده بود در شاهی و چالوس چه خبرها است. وقتی از اصفهان حرکت میکردند از تهران نیز خبرهای بدی میشنید ولی آنچه در آن روز در زیراب اتفاق افتاده بود نمیگذاشت اسد به چیز دیگری بیندیشد.
حتی به این فکر هم نبود که با هزار زحمت توانسته است کاری پیدا کند و ناچار میبایست رضایت خاطر این بنای کرمانی را هرطور شده است بدست بیاورد. ولی بنای کرمانی دیگر سروصدایی نداشت و فقط گاهی که از او خیلی کسالت میدید و دستش خالی میماند صدا میزد:
— اسد، چرا خوابی؟ یالا بابا، یالا....
و دیگر سر جرز آواز هم نمیخواند. اسد هم حتی به این فکر نبود که از او بپرسد چرا از دل و دماغ افتاده و چرا دیگر آواز نمیخواند. روزهای اول کار، هم او و هم اسد، هر دو سرحال بودند. بنای کرمانی هنوز بار اندوه طاقت فرسایی را که اسد از نقاط دورافتادهٔ شمال با خود میآورد بدوش خود حس نمیکرد. سر جرز آواز میخواند و اسد در حالی که از نردبان با سرعت بالا و پایین میرفت آهنگ حزن آور صدای او را دنبال میکرد. ولی فقط سه روز قضیه ازینقرار بود و از روز چهارم در باره طنین رگبار مسلسلهای زیراب میخواست مغز اسد را بترکاند.
فقط نغمهٔ غمانگیز بنای کرمانی بود که دراین دو سه روز اسد را از تاریکیهای گذشتهٔ خفقانآورش نجات میداد. ولی انگار حتی او هم راضی نبود بگذارد این وسیلهٔ راحت بخش، به افکار درهم او سرانجامی بدهد و او را دمی آسوده بسازد.
اسد باز در بهت و کدورتی که پس از بیرون آمدن از زیراب او را احاطه کرده بود فرو میرفت و هیچ وسیلهای نمییافت که بتواند با آن راه خلاصی برای خود بیابد. پس از غارتی که از اموال همهٔ آنها در زیراب کردند، اسد در همهٔ عالم جز یک مادر و برادر چیز دیگری