برگه:AzRanjiKeMibarim.pdf/۱۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
درهٔ خزان زده ۱۵
 

روز مریض شده بود.

همهٔ کسانی که از دیدن وصالی وجد و شعفی در خود حس می‌کردند، شاید هم او را نمی‌شناختند و یا اصلا دوستش نمی‌داشتند ولی این قدرت او بود که دوست داشتنی‌اش می‌ساخت. در محوطه‌ای که او کار می‌کرد وتار و عزت نفس از درودیوار می‌بارید. کسانی که با او راه می‌رفتند خود را بزرگ و قوی می‌یافتند. شاید در محافل رفقای خود زیاد زیرکی نشان نمی‌داد و شاید بیشتر از رفقای خود چشمش باز نبود ولی همه به او احترام می‌گذاردند. دادرسهای نظامی نیز لابد بهمین دلائل او را برای اعدام شدن انتخاب کرده بودند. هر کس هیکل ورزیدهٔ او را می‌دید نمی‌توانست بپذیرد که او سردستهٔ کارگران معدن نیست. هدف چشم هر کسی بود. در آن روزها که متهم کردن و یا گناهکار شناخته شدن کار بسیار آسانی بود، و یک سرباز ساده می‌توانست روی هریک از اسرا که می‌خواست دست بگذارد و او را سردسته قلمداد کند، او که به دیگران همیشه از بالا نگاه می‌کرد، و گردنی افراشته داشت، خیلی زودتر توجه دادرسها را به خود جلب می‌کرد.

او را همان شب اول در خانه‌اش، با اسد، گرفته بودند. و تا فردا عصر که او را از دستهٔ دیگری شناختند، اسد با او خیلی حرفها زده بود. نه اسد و نه خود او، هیچ فکر نمی‌کردند. گاهی می‌خندیدند و در نومیدی و یأس تاریکی که رفقایشان را بفکر فرو برده بود، گاهی متلک می‌گفتند.

همان فردا صبح، در میان کارگران پیچیده بود که دیشب نزدیکیهای ساعت دوازده، وقتی سرجوخه حیدرباباخانلو از تیراندازی خسته شده بود و مسلسل خود را به کناری گذاشته بود و سیگاری آتش زده بود و دود می‌کرد، افسر فرمانده که در اطاق بهداری در فکر مدالهای افتخار خود فرو رفته بود وظیفهٔ آنشب خود را از یاد برده بود، بعجله بیرون دویده بود و فرمان آتش از نو داده بود.

سرجوخه حیدر باباخانلو خبردار کرده بود و عرض کرده بود:

— قربان! برای کی تیراندازی کنیم؟ آخه خیلی تیر حروم