ستوان سوم پشت تلفن نشسته بود. و هفت تیر خود را پاک میکرد. مهندس خود را معرفی کرد و پرسید:
— حتماً این دو دفعه شما پشت تلفن بودید؟
— یکبار گفتم این به شما مربوط نیست.
— البته باین طریق مسئولیت هر...
افسر با خندهٔ خشک و بریدهٔ خود کلام او را قطع کرد:
— جناب آقای مهندس، کار از این کارها گذشته.... نیست؟... خواهش میکنم بفرمائید...
و دوباره به پاک کردن سلاح خود پرداخت.
مهندس هاج و واج مانده بود. ناچار ازین مقوله درگذشت و گفت:
— خوب. این تیراندازی سربازهاتون برای چی بود؟
— اختیار دارید جناب آقای مهندس... این کارگرهای شما بودند که تیراندازی میکردند. توی ۹ دستگاه سنگر گرفتهاند، نیست؟...
دیگر مهندسی همه چیز را درک کرده بود. کمی به قیافهٔ این افسر تازهکار، که نمیدانست چگونه کار خود را شروع کند، خیره شد. خونسردی خود را بازیافت و گفت:
— صحیح!...
و ساکت درگوشهای نشست.
افسر آدمی بود کوتاه قد، باریک، با رنگی پریده و چشمهائی پف کرده. موهای روغن زدهٔ خود را که در نورچراغ مات اطاق برق میزد، از میان سر، باز کرده بود و یکی مسلسل دستی، روی میز، پهلوی دست او بود.
مهندس بیاد ملاقات دیشب خود با کارگری که تازه از شاهی میرسید افتاد. گویا او خبرهایی داده بود و گفته بود که مواظب باشد.
از تهران که برای او هیچگونه خبری نمیفرستادند. ادارهٔ معادن هم کاملا ساکت بود. حتی پاسخ گزارش اخیر او را دربارهٔ افزایش محصول بیجواب گذاشته بودند.
— خوب. جناب آقای مهندس! گزارش میدند که کارگرهای معدن