برگه:Anvari poems.pdf/۸۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
  تا یکی روز که در بردن جان تن بی‌زور مرا می‌آزرد  
  وارد حضرت عالی برسید چون درآمد ز درم بردابرد  
  ناسگالیده از آن سان بگریخت که تو هم نرسیدیش به گرد  
  بنده را پرسش جان‌پرور تو شربتی داد که چون بنده بخورد  
  جان نو داد تنش را حالی وان به غارت شده را باز آورد  
  پس از این در کنف خدمت تو زندگانی بدو جان خواهد کرد  
  تا که بر گرد زمین می‌گردد کره‌ی گنبد دولابی گرد  
  در جهان داری و ملکت بخشی چو سکندر همه آفاق بگرد  
  ای نمودار سپهر لاجورد گشته ایمن چون سپهر از گرم و سرد  
  هم سپهر از رفعت سقفت خجل هم بهشت از غیرت صحنت به درد  
  اشک این چون آب شنگرف تو سرخ روی آن چون رنگ زرنیخ تو زرد  
  آسمان چون لاجوردت حل شده در سرشک از غبن سنگ لاجورد  
  ساکنی ورنه چه مابین است و فرق از تو تا این گنبد گیتی‌نورد  
  جنتی در خاصیت زان چون ملک وحش و طیرت فارغند از خواب و خورد  
  رستنی‌های تو بی‌سعی نما جمله با برگ تمام از شاخ و نرد  
  بلبلت را نیست استعداد نطق ورنه دایم باشدی در ورد ورد  
  باز و کبکت بی‌تحرک در شتاب پیل و گرگت بی‌عداوت در نبرد  
  پرده و آهنگ مطرب را صدات کرده ترکیب از طریق عکس و طرد  
  آسمانی و آفتابت صاحبست آفتابی کاسمانی چون تو کرد  
  آفتابی کاسمان ساکن شود گر نفاذ امر او گوید مگرد  
  آفتابی کز کسوف حادثات دامن جاهش نپذرفتست گرد  
  گفته رایش در شب معراج جاه آفتاب و ماه را کز راه برد  
  دست رادش کرده در اطلاق رزق ممتلی مر آز را از پیش خورد  
  فاضل روزی به عقبی هم برد هرکرا آن دست باشد پایمرد  
  تا نباشد آسمان ار دور دور تا نگردد آفتاب از نور فرد