برگه:Anvari poems.pdf/۶۹

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده‌است.
  سنگ حلمش ببرده سنگ از خاک سیر حکمش ربوده گوی از باد  
  همتش آنچنان که از سر عجز امر او را زمانه گردن داد  
  در شجاعت به روز حرب و مصاف آنکه شاگرد اوست هست استاد  
  پای چون بر فلک نهاد ز قدر عدل او بر زمانه دست گشاد  
  ای ترا رام بوده هر توسن وی ترا بنده گشته هر آزاد  
  بنده را گرنه حشمتت بودی کاندرین حادثه شفیع افتاد  
  که گشادیش در زمانه ز بند که رسیدیش در زمین فریاد  
  کاندر اطراف خاوران از وی هیچ‌کس را همی نیاید یاد  
  گرنه عدل تو داد او دادی آه تا کی برستی از بیداد  
  چکنم از شب جهان که جهان این نخستین جفا نبود که زاد  
  همتت چون گشاد دست به عدل قدر تو بر سپهر پای نهاد  
  تا بود ز اختلاف جنبش چرخ یکی اندوهناک و دیگر شاد  
  هیچ شادیت را مباد زوال هیچ اندوهت از زمانه مباد  
  مبشر آمد و اخبار فتح ختلان داد نشاط باده کن ای خسرو خراسان شاد  
  درخت رقص‌کنان گشت و مرغ نعره‌زنان چو برد مژده‌ی فتحت به باغ و بستان باد  
  تویی که هرچ بخواهی خدات آن بدهد بدان دلیل کزو هرچه خواستی آن داد  
  تویی که تیغ تو چون سیل خون برانگیزد کنند انجم و ارکان ز روز طوفان یاد  
  به عون عدل تو از شیر و یوز بستانند گوزن و آهو در بیشه و بیابان داد  
  ز سنگ ریز در تست دست دریا پر ز فتح باب کف تست ابر نیسان راد  
  جهان ز خصم تو مخذول‌تر نیابد کس مگر ز مادر محنت برای خذلان زاد  
  چنانکه نصرت دین می‌کنی ز رایت و رای به هرچه روی نهی ناصر تو یزدان باد  
  آفرین بر حضرت دستور و بر دستور باد جاودان چشم بد از جاه و جلالش دور باد