این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۴۱
کتاب قصاید
بمدح الصاحب المعظم ناصرالدین اباالفتح گوید
می بیاور، که جشن دستورست | جشن عالی سرای معمورست | |||||
قبهای کز نوای مطرب او | کوه را در سر از صدا شورست | |||||
قبلهای کز فروغ دیوارش | آسمان پر تموج نورست | |||||
صورتش را فضای شهوت نیست | ۱۰۶۵ | کهگچش را مزاج کافورست | ||||
تری و خشکی مزاجش را | آب چون آفتاب مزدورست | |||||
آفتاب بروج سقفش را | تابش آفتاب با حورست | |||||
ماه از آسیب سقفش ار پس ازین | نگذرد بر سپهر، معذورست | |||||
که ز مخروط ظل او همه سال | خایفست از خسوف و رنجورست | |||||
چشم بد دور باد ازو، که بلطف | ۱۰۷۰ | چشمه عرصه نشابورست | ||||
نی، خطا گفتم این دعا، ز چه رو؟ | زانکه خود چشم بد ازو دورست | |||||
دست آفت بدو چگونه رسد؟ | تا درو نیم دست دستورست | |||||
ناصر دین حق، که رایت دین | تاکه در فوج اوست منصورست | |||||
طاهربن المظفر، آنکه ظفر | بر مراد هواش مقصورست | |||||
آنکه ملک بقاش را شب و روز | ۱۰۷۵ | از سواد و بیاض منشورست | ||||
حلم او را تحمل جودی | رای او را تجلی طورست | |||||
جرعه خنجر خلافش را | چون اجل صدهزار مخمورست | |||||
جبر فرمانش را، که نافذ باد | چون قضا صدهزار مجبورست | |||||
قهر او قهرمان آن عالم | که درو روزگار مقهورست | |||||
جود او کدخدای آن کشور | ۱۰۸۰ | که ازو احتیاج مهجورست | ||||
عدل او را مگو، که آمر عدل | بعد ازو هرکه هست مأمورست | |||||
رای او نور آفتابی نه | که بتعقیب سایه مشهورست | |||||
امر او مالک الرقابی نیست | که بملک نفاذ مفرورست | |||||
آتش اندر تب سیاست اوست | طبع او زان همیشه محرورست | |||||
آب را رأفت از رعایت اوست | ۱۰۸۵ | سعی او زان همیشه مشکورست |