این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۳۹
کتاب قصاید
بصلوة و زکوة و حج و جهاد | کاصل اسلام از این چهار درست | |||||
حرمت کعبه و صفا و منی | ۹۶۵ | حق آن رکن کش لقب حجرست | ||||
بکلام خدای عزوجل | که هر آیت ازو دو صد عبرست | |||||
حرمت روضه و قیامت و خلد | حق حصنی که نام آن سقرست | |||||
بعزیزی و حق نعمت حق | که زیادت ز قطرهٔ مطرست | |||||
بکریمی و لطف و رحمت تو | که گنهکار را امیدورست | |||||
که مرا در وفای خدمت تو | ۹۷۰ | نه به شب خواب و نه بروز خورست | ||||
چمن بوستان نعت ترا | خاطرم آن درخت بارورست | |||||
که ز مدح و ثنا و شکر و دعا | دایمش شاخ و بیخ و برگ و برست | |||||
وآنچه گفتند حاسدان بغرض | بسر تو، که جملگی هدرست | |||||
خاک نعل سمند تو بر من | بهتر از توتیای چشم ترست | |||||
زانکه دایم بپیش همت تو | ۹۷۵ | آفرینش بجمله مختصرست | ||||
سبب خدمت تو از دل پاک | جان من بسته بر میان کمرست | |||||
پس اگر ز اعتماد بر مستی | حالتی اوفتاد، کان ز سرست | |||||
تو پسندی که رد کنی سخنم | چون منی را بچون تویی نظرست | |||||
چه کنم؟ بازگیرم از تو مدیح؟ | بنده را آخر این قدر بصرست | |||||
چه حدیثست؟ از تو برگردم؟ | ۹۸۰ | الله الله! چه قول مختصرست! | ||||
چون بعالم مرا تویی مقصود | از در تو بکوی که گذرست؟ | |||||
پس بگویند بنده را: حاشاک | مردکی ریش گاو و کون خرست! | |||||
ای جوادی، که خاک پایت را | بوسه ده گشته، هر که تاجورست | |||||
عفو فرما، اگر مثل گنهم | خون شبیر و کشتن شبرست |
یمدح الصدرالکبیر مجدالدین ابوالحسن العمرانی
منصب از منصبت رفیعترست[۱] | ۹۸۵ | هر زمانیت منصبی دگرست | ||||
این مناصب که دیدهای جزویست | کار کلی هنوز در قدرست |
- ↑ ابیات ۳ و ۳۵ تا ۴۰ این قصیده در قصیدهٔ پیشین نیز مکرر شده و لازم معنی هر دو قصیده است.