از آن پس بود که رباعیها را جمعوجور کرد و «قلعه سقریم» را سروسامان داد.
*
شبی که آن اتفاق افتاد ما بصدای در از خواب پریدیم. اول گمان کردم میرآب است. زمستان و دو بعد از نیمه شب، چه خروس بیمحلی بود همیشه این میرآب! خواب که از چشمم پرید و از گوشم-تازه فهمیدم که درزدن میرآب نیست؛ و شستم خبردار شد. گفتم: «سیمین! بنظرم حال پیرمرد خوش نیست» کلفتشان بود و وحشتزده مینمود. مدتی بود که پیرمرد افتاده بود. برای بار اول در عمرش-جز در عالم شاعری- یک کار غیرعادی کرد. یعنی زمستان بیوش رفت؛ و همین یکی کارش را ساخت. اما هیچ بوی رفتن نمیداد. از یوش تا کنار جادهٔ چالوس روی قاطر آورده بودندش. پسرش و جوانی همقد و قامت او همراهش بودند؛ و پسر میگفت که پیرمرد را بچه والذاریاتی آوردهاند. اما نه لاغر شده بود نه رنگش برگشته بود، فقط پاهایش باد کرده بود؛ و دودودمش را بزحمت میکشید؛ و از زنی سخن میگفت که وقتی یوش بودهاند برای خدمت او میآمده و کارش را که میکرده نمیرفته. بلکه مینشسته و مثل جغد او را میپاییده. آنقدر که پیرمرد رویش را بدیوار میکرده و خودش را بخواب میزده؛ و من حالا از خودم میپرسم که نکند آن زن فهمیده بود؟ یا نکند خود پیرمرد وحشت از مرگ را در پس این قصه مینهفته؟ هرچه بود آخرین مطلب جالب بود که از و شنیدهام. آخرین شعر شفاهی او و او خیلی از ین شعرهای شفاهی داشت… هر روز یا دو روز یکبار سری میزدیم. مردنی نمینمود. آرام بود و چیزی نمیخواست و در نگاهش همان تسلیم بود؛ و حالا؟...
چیزی بدوشم انداختم و دویدم. هرگز گمان نمیکردم کار از کار گذشته باشد. گفتم لابد دکتری باید خبر کرد یا دوایی باید خواست. عالیه خانم پای کرسی نشسته بود و سر او را روی سینه گرفته بود و ناله میکرد:
-نیمام از دست رفت!
آن سر بزرگ داغ داغ بود. اما چشمها را بسته بودند. کورهای تازه خاموش شده. باز هم باورم نمیشد؛ ولی قلب خاموش بود و نبض ایستاده بود. اما سر بزرگش عجب داغ بود! عالیه خانم بهتر از من میدانست که کار از کار گذشته است ولی بیتابی میکرد و هی میپرسید:
-فلانی. یعنی نیمام از دست رفت؟