موزهای دیدم دور از نفس زنده شهر
مسجدی دور از آب
سر بالین فقیهی نومید، کوزهای دیدم لبریز سؤال
قاطری دیدم بارش انشاء
اشتری دیدم بارش سبد خالی پند و امثال
عارفی دیدم بارش تنناهایاهو
من قطاری دیدم، روشنائی میبرد
من قطاری دیدم، که سیاست میبرد (و چه خالی میفت)
من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری میبرد
و هواپیمائی، که در آن اوج هزاران پائی
خاک از شیشهی آن پیدا بود:
کاکل پوپک
خالهای پر پروانه
و عبور مگس از کوچهی تنهایی
خواهش روشن یک گنجشک، وقتی از روی چناری بزمین میآید
و بلوغ خورشید
و هماغوشی زیبای عروسک با صبح
پلههائی که به گلخانهی شهوت میرفت
پلههائی که به سردابهی الکل میرفت
پلههائی که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضی حیات
پلههائی که ببام اشراق
پلههائی که به سکوی تجلی میرفت
مادرم آن پائین
استکانها را در خاطرهی شط میشست
شهر
رویش هندسی سیمان، سنگ
سقف بی کفتر صدها اتوبوس
گلفروشی گلهایش را میکرد حراج
در میان دو درخت گل یاس، شاعری تابی میبست
پسری سنگ بدیوار دبستان میزد