پدر. و ممنون. میدانی که من هیچوقت از تو تشکر نکردهام... اما حالا از ته قلب ممنونم. اگر تو خواهرمان را همینجا نخوابانده بودی... اما تا یادم نرفته. اینرا هم بدان که من سنگ قبر تو نیستم. یادت هست که میگفتی دنیا دار بده بستان است؟
و رفتیم. آن وسط قبرستان. زیر سایهٔ هیچ درختی و در پناه هیچ تیرک چراغی. قبری بی نام و نشان که نه. با سنگی کوچک. و عجب پاخورده و سابیده! دو سال دیگر حتی توهم نمیتوانی خطش را بخوانی. ببینم مادر، قبرها را چند ساله پا میگیرند؟ سی ساله؟ پس چیزی نباید مانده باشد. بله. من دوازده ساله بودم که مرد. سر بند بیحجابی. پس موعدش هم گذشته یا دارد میگذرد. بعد یک جسد دیگر و یک سنگ دیگر با اسمی و تاریخی دیگر. راستی او هم بچه نداشت. حتی شوهر نکرده بود. تنها همین سنگ قبر را داشت. یعنی دارد. دارد؟ بله دیگر. چرا. خاطرهای هم در ذهن من و ده بیستتایی از بچههای آن دوره. که حالا هر کدام پدری هستند یا قاضی دادگاهی یا سرهنگی. خاطرهٔ دیگری هم در دو سهتا از قصههایی که من وقتی بچه بودم از او شنیده بودم و وقتی بچهتر شدم نوشتم. و آنوقت خود این عمقزی. با رو بندهاش و قد کوتاهش و چاقچورهایش. گالش روسیاش. هفتهای یک روز خانهٔ ما بود. و روزهای دیگر خانهٔ دیگر اقوام.