گفته بود به کوچکترین ضربهای یکهو ساق پایش میشکند یا لگن خاصرهاش. بهمین وقاحت. میدانی یعنی چه مادر؟ یعنی گردویی از درون پوسیده. و پوستی که حتی ضخامت نازکترین پوست گردو را هم نداشت... و آنوقت چه پوستی!؟ زنم میگفت عین مرمر. صاف و نرم. یا برگ گل. یادت هست مادر؟ تو خودت برایم تعریف کردی به کمک خاله و خواهرهای دیگر سرب داغ کرده گذاشته بودید روی سینهاش...
خبرش را بعدها بمن داده بودند. سرب را گذاشته بودند توی اجاق آب شده بود و کف اجاق وارفته بود بعد آتش را پس زده بودند و سرخی فلز که پریده بود تکه سرب پهن و ناصاف و سوراخ سوراخ را گذاشته بودند روی پستانش... عجب! من حالا میفهمم! بله حالا. که چرا هروقت اسم بچه میآید من یاد خواهرم میافتم و سرطانش و سرب داغ کردهٔ روی سینهاش و بوی گوشت...
قرآن را توی جلد کهنهاش گذاشتم و پاشدم و:
– مادر نمیرویم؟ بدهوایی است. میترسم نفست باز تنگ بشود.
– برویم ننه سری هم به عمقزی گلبته بزنیم. دیرت که نمیشود؟
نه مادر. من دیگر آزاد شدم. برویم. و راه افتادیم. نفر آخر من. در مقبره را بستم. یعنی در خانه را. و خداحافظ