میخواست. عین من، مسخره نیست؟ و خواهرم عجب سرتق بود. باز هم عین من. نمیخواست دست مرد غریبه به تنش برسد. با مچهای مودار. و لابد موهای سفید. که از زیر ساقهٔ دستکش بیرون زده. گرچه طبیب او پیر نبود. البته من توی مطب دیدمش نه پای تخت عمل. مچ دستش با یک دگمهٔ نقره بسته بود. و رویش نقش سکههای هخامنشی. بخود من گفت اگر پستانش را برداریم دو سه سالی مهلت دارد. درست همینطور. و برای خواهرم؟ مثل اینکه گفته باشد اگر چادرش را برداریم. هردو یکسان بود. یارو البته به فارسی نگفت. نه برای اینکه قصابی قضیه را پوشانده باشد. بلکه مثلا تا مریض را نترساند. ترس! خواهرکم خودش خواسته بودسرب داغ کرده بگذارند. گفته بود دلم میخواهد آتش جهنم را هم توی همین دنیا ببینم. آخر همه چیز دیگرش را دیده بود. تجربه کرده بود. ولی هرچه کردیم برای عمل حاضر به تجربه نشد که نشد. عجب سرتق بود. که مگر چه خیری از این زندگی بردهام؟ با این قرمساق... اصطلاح خودش بود. هیچوقت اسم شوهرش را بزبان نمیآورد. با ضمیر سوم شخص بکار میبرد یا یکی از این فحشها، و ... بچه که ندارم تا پایش بنشینم... و راست گفته بود میدانی مادر چطور شد که من در رفتم؟ یعنی رفتم سفر؟ یادت هست؟ آخر من که کف دستم را بو نکرده بودم. دکتر گفته بود که تا مغز استخوانهاش پوک میشود.
برگه:سنگی بر گوری.pdf/۸۹
ظاهر