برگه:سنگی بر گوری.pdf/۶۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۶۷
 

ختم کلام گفتم:

–ببین باباجان، گریه را بگذار کنار. و درست به حرفم گوش کن. این بابا بچه‌داری کننده نیست. می‌تواند برای رسیدن به سرتیپی بچه‌ها را هم بگذارد زیر پایش. و این بچه‌ها به هر صورت خواهرزاده‌های تواند. اگر تو بخواهی من هیچ حرفی ندارم. فردا صبح برشان می‌داریم و یکسره می‌رویم خانهٔ خودمان.

–تو خودت چه می‌گویی؟

–من؟ برای من این بی‌بچگی شده است یک سرنوشت که پایش ایستاده‌ام. هیچوقت هم کاری را حسرت بدلی نکرده‌ام. و به هر صورت ترتیبی به زندگی خودم داده‌ام که نمی‌خواهم دیگری بهمش بزند. حوصله هم ندارم که خودم را گول بزنم. این جوری که باشد تنهایی‌ام را همیشه کف دست دارم. میدانی؟ من اصلا از همین اندازه علاقه هم که به این دنیا پیدا کرده‌ام بیزارم. اصلا وقتی من نمی‌توانم مسؤولیت خودم را بپذیرم – با همهٔ ناامنی‌ها و با همهٔ فرداهای تاریک – چطور می‌توانم مسؤولیت دو نفر دیگر را بپذیرم؟ ولی تو. تو حسابت جداست. وظایفی داری... که حرفم را اینطور برید:

–این حرفها را بگذاریم برای تهران. من الان گیجم.

و بعد شب دیروقت بود و خوابیدیم. و چه خوابی! و صبح که شد بچه‌ها را آوردند دختری و پسری – ۱۴ و ۱۰ ساله و چه بازیها