که خودش را کشت. بهمین سادگی. مواظبت از دو تا دستهٔ گل را رها کرد به تقدیر و سرنوشت و به یک شوهر سرتیپ شونده. و خودش را کشت. آخر چرا این کار را کردی زن؟ بله. اواخر تابستان سال ۱۳۴۱ بود. روزهای آن زلزلهٔ نکبتی!
داشتم صبحانه میخوردم که تلفن صدا کرد. معمولاً زنم میرود پای تلفن. اول سلام و علیکی ناآشنا و از سر خونسردی. و بعد بله همین جا است. و بعد مدتی سکوت و بعد سلام و علیک دیگری. و بعد صدایش احترام آمیز شد و سایهٔ مبارک کم نشود… من داشتم چایم را مزه مزه میکردم که یک مرتبه فریادش بلند شد. به گریه، و چه گریهای. که از جا پریدم. هق هق میکرد که رسیدم. گوشی را گرفتم و:
–چه خبره صبح اول صبح؟
که یارو خودش را معرفی کرد. تیمسار سپهبد… درست همین جور.
–خوب. چه فرمایشی داشتید؟
که خبر را داد. خیلی نظامی و خیلی تلگرافی. که بله ۷۵ درصد از پوست سوخته. با نفت. صبح از کرمانشاه تلفونگرام کردند… و حالا من… که گفتم:
–نمیشد اول مرد خانه را خبر کنید؟
که یارو جا خورد. با همهٔ تیمساری اش. و جوری که دیدم بد شد. این بود که افزودم: