نبینیم ؟... یا برادر ما سال به سال که به ما میرسد… یا پس واسهٔ چی از قدیم و ندیم گفتهاند خانهٔ خاله… و از این جور. و مگر خواهرها و خواهرزادهها یکی دو تا هستند؟ دو خانواده با تمام عرض و طولشان. و در یک نقطه، التقا کنند. در نقطهٔ صفر بی تخم و ترکگی ما. و تازه از فلان پسر عمه و دختر دایی که گله میکنی که چرا خدمت نمیرسیم. صاف در میآید و میگذارد کف دستت که: آخه میگند شما از بچه بدتون میاد… ده پدر سوختهها! با زادورودش آمده و یک صبح تا عصر وقتت را گرفته، اینهم مزدش! و بعد هم تو هرجایی با زنت دو نفری میروی اما جواب را دست کم به هفت نفر باید بدهی. و از این حسابهای بقالانه… و اصلا بحث از این نیست که ببینی یا نبینی مردم چه میگویند. بحث از این است که هر رفتارت حمل شونده به بیبچه ماندن است. در حالیکه تو میخواهی یک آدم عادی باشی. با رفتاری عادی. مثل همه. نه میخواهی حسرت بکشی و نه حسد بورزی و نه بیاعتنا باشی. آنوقت اگر با بچههای مردم خوب تاکنی و گرم باشی و قصه برایشان بگویی و بگذاری از سر و کولت بالا بروند پدر و مادرش میگویند حسرت دارد. و حتی بفهمی نفهمی بچه هاشان را از آزادیهائی که تو بهشان دادهای منع میکنند و شاید در غیابت اسفند هم برایشان دود کردند. تو چه میدانی؟ و اگر باهاشان بد تاکنی و از اخ و پیف و شاش و گهشان
برگه:سنگی بر گوری.pdf/۵۴
ظاهر