برگه:سنگی بر گوری.pdf/۴۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۴۵
 

ناچار حق داری نسبت به آن خانه و صاحبش و برو بیایش کینه بورزی و نفرت. و تفرینشان کنی. گاهی به زبان جاکش‌ها و گاهی به زبان گداها. و نه من گدا بوده‌ام و نه آنها در خانه را بسته بوده‌اند. درها باز و قیافه‌ها خندان و همه چیز پر از زرق و برق و در هر جمله‌ای هزار امید. اما جواب؟ بی جواب. عین جادوگرهای عهد دقیانوس. یک اسم نامأنوس – پانگادوئین – یا یک ورد. – پنی سینوتراپی! و یک عمل نامأنوس.– درآوردن تومور! من اگر خیلی همت کنم برای اطبا همان قدر ارزش قائلم که قبیلهٔ دماغ پهن‌های برنئو نسبت به جادوگرشان. ولی این جادوگرهای قرتی از فرنگ برگشته در قبیلهٔ دنده پهن‌هایی مثل من زندگی می‌کنند. و در تهران. نه در برنئو. و تازه خیلی از آنها را من یک به یک شناخته‌ام. این یکی کلاه قرمساقی زنش را به سر دارد. آن دیگری مرفینی است. آن دیگری دواهای مجانی نمونهٔ کمپانی را به دواخانه‌ها می‌فروشد. آن دیگری برای هر مردهٔ مشکوکی به راحتی جواز حملهٔ قلبی می‌دهد. آن دیگری… و اصلا اگر قرار بود اسرار اطبا بر ملا بشود دیگر دکان هیچ دعانویس و رمالی بسته نمی‌شد. چون من یکی‌شان را می‌شناسم که با الکتروشوک – یک ورد دیگر – دست کم دو هزار نفر از اهالی این شهر را دیوانه کرده است. دو هزار نفری که هر کدامشان در اول کار فقط خسته بوده‌اند یا عصبانی یا