برگه:سنگی بر گوری.pdf/۳۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۳۶ / سنگی بر گوری
 

زیبا. گلی توی مرداب افتاده. و دیدم که دستگاه بوی خوشی نمی‌دهد. داد میزد که پیرمرد عمل جنسی را مدتها است که فقط با چشمش می‌کند. اما زنم که نمی‌توانست اینرا ببیند. چون خیلی حرف و سخن‌ها زده بودیم که به طبیب باید ایمان داشت و از این اباطیل… و چه تلقین‌ها و دلداری‌ها. انگار برای دعا گرفتن رفته بودیم. بار اول و دوم دوا و برای رنگ کردن لولهٔ تخمدان، ورقهٔ آزمایش و عکس برداری و بار سوم پای تخت عمل. چون در لولهٔ تخمدان کمی انحراف دارد و یک تومور(!) هم فلان جااست همین جور! مثل این که غدهٔ سرطانی گیر آورده! تومور! حرفش هم تن آدم را می‌لرزاند. با آن تجربهٔ خواهرم! و زنم یک هفته نه خواب داشت نه خوراک. داشت خودش را برای سرطان داشتن آماده می‌کرد. و قیافه‌اش را و زردنبو بودن را و لاغری را. و بار سوم پیرمرد زنم را برد توی اتاق عمل و خودش دو سه بار آمد بیرون. خونین و مالین و رجزخوانان. انگار که یک فوج دشمن را در درون زنم کشته. و با هر جمله سه چهارتا اصطلاح فرنگی طب. آن هم برای همچو منی که یکسال نمی‌شد که خود میکروسکوپ را می‌شناختم. اما چه می‌شد کرد؟ در عالم سیاست که نبود تا بشود بحث کرد. هرچه بود دکتر بود و دم و دستگاهی داشت و بدتر از همه پای لولهٔ تخمدان در میان بود که انحراف داشت و فلان تومور هم که تازه کشف شده بود. اما بار چهارم دیگر پای زنم پیش نمی‌رفت. جرأتش تمام شده بود یعنی کنجکاویش؛ درد هم برده