برگه:سنگی بر گوری.pdf/۲۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۵
 

سند و مدرک رسمی خیلی چیزهای دیگر هم می‌دهد. و قرار برای فلان روز و فلان جا. گفتم بهتر است خودش دنبال کند و انگار نه انگار که به من هم گفته است. و رفت. زنم را می‌گویم. قدم به قدم دنبال قدسی. اما یک هفته بعد با لک و لوچهٔ آویزان آمد. یعنی دوباره سر مطلب را باز کرد: دختری است و با یکی از بزرگان سروسری داشته و داستانها که بله می‌گیرمت و الخ… تا شکم می‌آید بالا و طرف می‌زند به چاک. سه ماه و چهارماه و انگار نه انگار که بزرگانی هم در کار بوده. ناچار خبردارشدن خانواده و اخراج از مدرسه، و چه کنیم و چه نکنیم؟... که دخترک را می‌سپارند به دست قابله‌ای تا کورتاژ کند. ولی مگر بچه چهارماهه را می‌شود انداخت؟ و تازه مگر می‌شود به این راحتی از خیر تخم و ترکهٔ یک فرد از بزرگان گذشت که روزی همهٔ دخترهای شهر داوطلب وصالش بوده‌اند؟... همین جوریها بوده که همه رضایت می‌دهند به نگهداشت بچه به هر صورت دم گاوی که بوده. و موقتا فلانقدر قرار می‌گذارند که خود قابله در خانه‌اش اطاقی به دخترک بدهد و پنج ماه و شش ماه و درست سر نه ماه و فلان… بچه می‌آید. و دست بر قضا یک پسر کاکل زری. عین خود آن حضرت. و عین قصهٔ امیر ارسلان. آنوقت از نو راه می‌افتند. همهٔ خانواده به کمک قابله. ولی حضرت که با زن فرنگی‌اش از سفر بر می‌گردد حتی رو نشان نمی‌دهد. نه ماه دیگر هم از این دم گاو پذیرایی می‌کنند و پرستار و شیر