ماهه. و با شیر خشک و کهنه شویی شروع کرده بود. عین یک مادر. و چه دردسرها بخاطر سرخکش و مخملکش. تا بچه را بزرگ کرد و به هفت سالگی رساند. بچه رفت مدرسه و آنوقت خودش؟... اصلا مسخره است. ساعت هشت صبح بود که رفت زیر ماشین و ساعت ۹ زیر خاک. بهمین سادگی. کاراو حتی به پیری هم نرسید. و چه زنی! نفس شخصیت. یادم است پیش از بچه داری حوصلهاش از بیکاری سر رفته بود. زیر پایش نشستیم که خیاطی باز کند، کرد. اما خیاطی نگرفت. سرمایهٔ بیشتر میخواست و کلک بیشتر. وادارش کردیم کاموا بافی درست کند، کرد. و گرفت. و نمایش لباس کودک و فرستادن سفارش در خانهها و برو و بیا و چه مشغلهای! تا سه ماه پس از مرگش بازماندگان درمانده بودند که جواب سفارشهای قبلیاش را چه جوری بدهند! و پسرک؟ الان کلاس سوم مدرسه است و گمان میکند که مادر رفته سفر، سفر بسیار دور و دراز و بی برگشت. دور و درازش را میفهمد. اما بی برگشت را نه. و چه بهتر… چه میگفتم؟
بله. اینرا میگفتم که مهری زیر پوستمان رفت و ما هم راه افتادیم. تا یک روز سر ناهار زنم درآمد که قدسی تلفن کرده که مبادا به جلال بگویی اما یک بچهٔ بسیار خوب سراغ دارد که هم پدر دارد و هم مادر. پایش هم به شیرخوارگاه نرسیده و بیماریهای پرورشگاهی هم ندارد و سالم سالم. و مادرش گذشته از