کنی، و خودخواهیات را و دردسرهایت را… آن خواهرم که مرد اگر بچه میداشت وسواسی نمیشد و اگر وسواسی نشده بود زیاد بخودش ورنرفته بود سرطان نگرفته بود. فکرش را که میکنم میبینم آخر باید یک چیزی – نه – یک کسی باشد که ما دوتایی خودمان را فدایش کنیم. همهٔ چیزها را آزمودیم و همه ایدهآلها را. اما کدام ایدهآل است که ارزش یک تن آدمی را داشته باشد تا بتوانی خودت را فدایش کنی – به پایش پیر کنی – و تو که به هر صورت باید پیر بشوی و زنت – چه دلیلی برای پیر شدن دارید؟ و اصلاً چه موجبی برای بودن – برای قدرت پیری را ذخیره کردن… نه اینکه صبح تا شام زن و شوهر جلوی روی هم بنشینیم، درست همچو دو آینه، و شاهد فضایی پر از خالی باشیم یا پر از عیب و نقص. آخر یک چیزی در این وسط، میان دو آینه، باید بدود تا بینهایت تصویر داشته باشیم. و حال آنکه اگر راستش را بخواهید ما دو دیواریم که هیچ کوچهای میانمان نیست. چون وقتی از کوچهای هیچکس نگذرد...؟
همین جوریها بود که دو سالی به این فکر بودیم که بچهای را به فرزندی قبول کنیم. این در و آن در، و مشورت، و بچههای مختلف. از تخم آمریکایی گرفته تا نژاد بومی. و از مشهد گرفته تا شیراز. و این همان زمانی بود که مهری ملکی رفته بود و از پرورشگاه مشهد بچهای را به فرزندی برداشته بود پنج شش