و حالا دیگر بحث از اینها گذشته. از اینکه ما سنگها را با خودمان واکندهایم و تن به قضا دادهایم و سرمان را بکارمان گرم کردهایم که بجای اولادنا… اوراقنا اکبادنا. و از این اباطیل. حالا بحث در این است که یک زن و شوهر با همهٔ روابط و رفت و آمدها و مسؤولیتها وقابلیتهای خودشان چطور میتوانند بی تخم و ترکه بمانند؟ به خصوص وقتی کثرت اولاد مرض مزمن فقرا است و این چهارصد و بیست متر مربع خالی مانده است و مؤسسات اجتماعی هنوز به دنیا نیامدهاند و ناچار تو خودت را بیشتر مسؤول میبینی. آخر ما با همین درآمد فعلی میتوانستهایم تا سه چهار تا بچه را بپروریم. و بر فرض هم که این امکان در ما نبود قابلیت پدری و مادری را چه باید کرد که در هر مرد و زنی هست و در ما قدرتی است بیکاره مانده؟ عین عضوی که اگر بیکاره ماند فلج میشود. یک نقص عضوی که یک قدرت روحی را معطل کرده و تازه مگر همین یکی است؟ خیلی قدرتهای دیگر هم هست. اینکه محبت بورزی، نظارت در تربیتی بکنی، به دردی بلرزی، خودت را بخاطر کسی فراموش