برگه:سنگی بر گوری.pdf/۱۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۸ / سنگی بر گوری
 

از میان همهٔ جمع فقط او را بزند! و چه زدنی، که له کردن. اینجاها است که دیگر تصادف و سرنوشت هم مفری نیست. و واقعیت هم بی‌معنی می‌شود. و می‌دانید حالا این حضرت نقاش چه خیال می‌کند؟ خیال می‌کند که برادرش را بعمد زده‌اند. چون جوانتر که بود سر دو تا از همسن و سال‌های خودش را از راه بدر برده بود و بعد خودش رفته بوده فرنگ به درس خواندن. و آن دو نفر دنبال ماجراهای سیاسی بزندان افتاده بوده‌اند و آینده‌شان خراب شده بود و پدرهاشان که پولدار بوده‌اند کسی را اجیر کرده بوده‌اند که آن وقت شب و الخ… اینها را من نمی‌بافم. تصورات دوست نقاش من است که واقعیت چنین بلایی سرش آورده. حق هم دارد. مرگ نابهنگام یک برادر را هم نمی‌شود به تصادف واگذار کرد. یا این بی تخم و ترکه ماندن را. روزی که رفتیم سرسلامتیش و او داشت داستان مکاشفاتش را می‌گفت من در فکر قضیهٔ خودم بودم. و عین او نمی‌توانستم قضیه را به سرنوشت احاله کنم. آخر چرا سرنوشت همین ما دو نفر را انتخاب کرده باشد؟ او را برای مردن بالفعل و مرا برای مردن بالقوه. می‌دیدم که آن نقاش و من هر دو جلوی نیستی ایستاده‌ایم با این فرق که او در سرحد عدم به داستان و تخیل پناه برده و من نمی‌توانم. آخر او که آنوقت شب حاضر و ناظر نبوده. ولی من همه‌جا حاضر و ناظر بوده‌ام. و هیچ جایی برای تخیل باقی نگذاشته‌ام. عین همه، بچه