پرش به محتوا

برگه:سنگی بر گوری.pdf/۱۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۵
 

همان اول بهمان نه نگفتند. و خیالمان را راحت نکردند. و هر کدام از اطبا یک طومار را می‌زدند زیر بغلمان و از در آزمایشگاهها و مطب بیرونمان می‌فرستادند. آخر نمی‌شد انکار کرد که من خودم بچشم خودم دیده بودمشان که چه تند می‌دوند. یعنی شنا می‌کنند. و چه فرق می‌کند؟ چه یکی چه صدتا. بله؟ لابد عیب اساسی ندارید. پس می‌شود امیدوار بود که زیاد شوند… و همین جوری بود که اطبای وطنی نان یک همکار اطریشی خودشان را هم توی روغن انداختند. آخر هرچه بود می‌توانستم بنشینم و باد به غبغب بیندازیم و قیافهٔ بز مرده بگیریم که:

–بله. فرنگ هم رفتیم. و فایده نداشت. و چقدر خرج! دیگر خیال کرده‌اید که ما سر گنج نشسته‌ایم…

و حال آنکه هیچکس خیال نکرده بود که ما سر گنج نشسته‌ایم. و اصلا همین جوری بود که می‌دیدم یا شهیدنمایی است یا خودنمایی یا توجیه یا عذر. و برای که؟ و برای چه؟ و و برای اینکه آدمیزاد بهر صورت خودش را از تنگ و تا نمی‌اندازد! و تازه مگر قضیهٔ فرنگ از چه قرار بود؟ از این قرار که وقتی همهٔ لِنگ و لگدهامان را در رم و پاریس زدیم، در وین من تنها رفتم سراغ یک طبیب اطریشی که استاد سیّار دانشکده‌های مونیخ و زوریخ و یک ایخ دیگر بود. یعنی یک شهر دیگر با پسوند ایخ. درست همینطور. و یک روز صبح از ۵ر۷ تا ۵ر۸. و بعد از همهٔ آن حرفها که از همکارهای تهرانی‌اش شنیده بودم