ازدواجمان فهمیدیم. ولی چه فایده؟ چون پس از آن هم من بارها به امید فرج بعد از شدتی سراغ آزمایشگاهها رفتهام و در یک گوشهٔ کثیف خلای تنگ و تاریکشان، سرپا، و بضرب یک تکه صابون خشکیدهٔ عمداً فراموش شدهٔ رختشویی، با هزار تمنا همین حضرات معدود اسپرم را دعوت به نزول اجلال کردهام و بعد با هزار ترس و لرز و عجله، که مبادا قلیای صابون نفس حیوانکها را ببرد، با پاهایی که نای حرکت نداشته است، تا کنار میز میکروسکپ دویدهام و شناگاه موقتی حضرات را همچون سرخولی هدیه به مختار، به دکتر سپردهام. و بعد روی یک صندلی چوبی وارفتهام و جوری که دکتر نفهمد پاهایم را مدتی مالش دادهام تا پس از نیم ساعت مکاشفه در تهٔ آسمان بسیار تنگ و پست اما بسیار عمیق همان میدان یارو سر بردارد و خبر فتح را بدهد. فتح؟ بله. که سه تا در هر دو میدان! و بفرمائید خودتان هم ببینید! و میروم جلو. و هرچه نگاه میکنم چیزی نیست. و یارو تعجب میکند. حتی اینقدر نمیفهمد که چشم من ورای چشم اوست و باید دستگاه را پس و پیش کرد و یک پیچ را به اندازهٔ یک هزارم میلیمتر گرداند تا میدان، میدان بشود. با تمام بازیکنان معدودش. با کلههای بزرگ و دمهای دراز و جنبان و چنان بسرعت دوان (و معلوم نیست به کجا؟) که خرگوشی از دم تیر صیادی. و همانطور کج و کوله. و چشم که به هم بگذاری میدان را پیمودهاند و از گوشهای گریخته یا
برگه:سنگی بر گوری.pdf/۱۴
ظاهر