برگه:رباعیات خیام.pdf/۳

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  آنخواجه که دیروز من و تو میگفت وز کبر سخن بطاق ابرو میگفت  
  بر کنگرهٔ سراش یک فاختهٔ امروز نشسته بود کوکو میگفت  


  این کوزه چو من عاشق زاری بودست و اندر طلب روی نگاری بودست  
  این دست که در گردن او می‌بینی دستی است که در گردن یاری بودست  


  ای وای بر آندل که درو سوزی نیست سودازدهٔ مهر دل‌افروزی نیست  
  روزیکه تو بی عشق بسر خواهی برد ضایع‌تر ازان روز ازان روزی نیست