برگه:خاطرات و خطرات.pdf/۸۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۷۴
خاطرات و خطرات
 

صبح اجزا مشغول جمع کردن بساط شدند، قریب ظهر غلامی از شهر آمد و پاکتی از پدرم آورد، نوشته بود دیروز میرزاعلیخان از مجلس روضه که بمنزل میرود سکته میکند، پاکت جوفی را به امین‌السلطان بده، رساندم مضمون آنکه من چهار صد تومان از حقوق خودم بمیرزا سلیم‌خان داده بودم فوت کرده‌است و کسی را ندارد چهل تومان باسم عیالش بقیه را باسم من فرمان لطف کنند، امین‌السلطان میرزا رضاقلی‌خان را خواست و دستور داد که فرمان را صادر کند.

نیمساعت بظهر مانده از شهرستانک حرکت کردم، سه بعد از ظهر به قلهک رسیدم، در گردنه چند دانه تگرگ هم دیده شد، در قلهک در باغ خودمان پیاده شدم باغبان را گفتم هندوانه حاضر کرد آب آنرا خوردم جانی بمن داد، بشهر آمدم و آن مرض بخوردن سه نوبت کلمل وریوند اصلاح شد.

خداوند رفتگان را رحمت کند میرزاسلیم‌خان مردی ندیم بود نه از آن قبیل که از صحبتش ندامت حاصل شود، خوش‌محضر و مجلس‌آرا بین ما الفتی بود غالبا در رزگان با من بود کلیله و دمنه عربی همراه داشت اعراب را غلط میخواند ترجمه را صحیح میکرد.

پدرم در دهه آخر صفر روضه‌خوانی داشت روز ۲۸ صفر میرزا سلیم‌خان فوت میکند ۱۳۱۲ قمری.

هدیهٔ دوستانه پس از مراجعت از شهرستان بر حسب معمول بارخانه از میوه و سبزیجات و شیرینی و سیگار که در اردو همه وقت پیدا نمیشود برای اتابک فرستادم در جواب بقدری اظهار ملاطفت فرمودند که مایهٔ تعجب شد، برای اینکه یادگار از ایشان در این کتاب باشد عینا گراور شد.

ترجمه از آلمانی در گردش عید ۱۳۱۳ شاه کتابچه‌ای بمن داد که ترجمه کنم، آلمانی بود و تعرفه گل‌فروش چیزی که قابل ترجمه باشد نداشت. انواع کوکب و گل پیوندی را فهرست کرده بود. مگر پشت لفاف که کوکب و گلی را کشیده بود که با افزار باغبانی بهم حمله‌ور شده بودند و هرکدام دعوی مزیت داشتند. آنهم در لباس نظم من آن اشعار آلمانی را فارسی کردم و در باغ دوشان‌تپه تقدیم نمودم. فخرالملک برخواند، فرمودند به فاطمه خانم کتابخوان بده شب باز بعرض برساند و آن اشعار این است.

  کوکبی گفت با گل سوری کز من و تو کدام نیکوتر  
  تو همین چند روز فصل بهار جلوهای میکنی بباغ اندر  
  مرمرا گل تمام تابستان از گریبان همی برآرد سر  
  جامه تو همیشه جامه سرخ زان من سرخ وابیض و اصفر  
  جز لطافت ز من ندیده کسی تو گلی داری و دوصد نشتر  
  گل بخندید و گفت هان خامش خودستائی نکرد دانشور  
  نه جوانمردی است یکرنگی تو دورنگی همی هنر مشمر  
  رو به بو بنگر و به خاصیت نه به الوان بیحد و بی‌مر  
  خار من امتحان عشاق است نرمد عاشق از دم خنجر  
  وصف من گر تمام میخواهی بشنو از بلبلان بگاه سحر  
  الغرض آنکه از ره دانش باغ خود را همی دهد زیور  
  کوکب و گل بهم بیامیزد تا بیابد ز هر دو نیکو بر  
  بهترین نهال این یا آن نزد دگن بود ببا و ببر  

به آلمانی پنج بیت بیشتر نبود و ترجمه آن بیلطف، من قدری بسط دادم و در کنایات فارسی آوردم، شاه معلوم بود که خوشش آمد. دگن نام گل‌فروش است عذر کنایات را شکل پشت دفترچه میخواست.