خواب خواب دیدم در اطاق خود نشستهام، خطابی بمن رسید که دعوت کن، متحمل نشدم، بار دیگر همان خطاب را شنیدم، متأمل شدم، گفتم بختم نبوت معتقدم چه دعوت کنم. کرت سوم کتابی ساخته و پرداخته پیش من گذاردهشد که به این کتاب دعوت باید کرد و خالی از عتابی نبود، جای انکار نماند.
خبرکردم علماء در مسجد شاه جمع شدند. روی سکوی پشت درب بزرگ و من به وضعیت مسجد شاه آشنا نبودم. امام جمعه تهران سید عبدالله بهبهانی را میشناختم، دیگران را نمیشناختم بعدها آشنائی پیدا کردم یکی از آنها شبیه شیخ فضلالله بود و یکی شیخ عبدالنبی. کتاب در دستم است بالای منبر پشت بدرب مسجد رفتم و خواب را بیان کردم و گفتم بدانید که من مسلمانم و معتقد بختم نبوت، لکن حال این است؛ یکی گفت: (گویا آنکه شبیه شیخ فضل الله بود) که ما در نبوت یوسف اشکالی داریم، جواب گفتم؛ چه گفتم بخاطر ندارم و خواب را در آن وقت ننوشتم، دعوت من پذیرفته شد. از مسجد بدارالفنون آمدم. این طایفه از من پرواز خواستند پرواز کرده ایمان آوردند به خانه آمدم حالی در خود دیدم که بیان ندارد، حجاب پیش چشم من نیست عیال من از در درآمد باو گفتم حرام در مال من نیست چون تو و و بچهها شریک هستند(و در آنوقت اولاد نداشتم دختری که بود فوت کردهبود) آنچه هست مال شما است، اگر در راه خدا بدهید بهتر است، نگاه دارید مختارید، مرا گلیمی و کاسه و کوزه کافی است . از خواب بیدار شدم و از اینکه مال حرام در مال من نیست شکر کردم. امیدوارم امروز همچنان باشد، کتاب افکار امم را که نوشتم بخاطرم آمد که شاید این آن کتاب باشد. این خواب ثمری که در زندگی من داشت قوت قلب بود. در موارد عدیده که بخطر افتادم و خبر اراده قتل بمن میدادند، میگفتم غلط میکنند هنوز مأموریت خودم را در مسجد شاه انجام ندادهام.

دعوت جز تشویق به اخلاق نیست و من بفضل الهی همیشه خلق را براستی و درستی و ترک رذائل و کسب فضائل، خدمت بنوع، مردمدوستی، عدالت و قناعت دعوت کردهام و بحمدالله و المنه پیرامون کجیها و بدیها نگشتهام، محبت رابدیده پذیرفتهام و کینه بدل نگرفتهام افکار امم را که نوشتهام همان کتاب است در هدایت خلق و همه جا به آیات قرآن متوسل شدهام.
از شیخ سیف الدین پرسیدم در نبوت یوسف چه اشکالی است؟ گفت حرمت یعقوب