برگه:خاطرات و خطرات.pdf/۴۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
خاطرات و خطرات
۳۳
 

میزان‌الصرف را من چاپ کردم، بد هم نبود لکن بعد بخواندن طوطی‌واری مختصر در بدیع تضییع وقت شد و بیشتر اشعار فارسی مطالعه می‌شد و در این اوقات من تذکره‌مانندی از برای خودم جمع کردم. استفادهٔ شاگرد از صحبت‌های خارج معلم است، نه متن کتاب. در این دوره چندی هم روزها به تلگرافخانه می‌رفتم و مشق تلگراف می‌کردم. حس کردم که اخوی حسینقلی خان که رئیس تلگرافخانه است و شاهزاده تلگرافچی مخصوصی، نصرالله خان سرتیپ، خوششان نمی‌آمد. اخوی را نمی‌دانم چرا اما شاهزاده نگران بود که من جای او بگیرم، تلگرافچی مخصوصی است. در این اوقات اخوی مرتضی قلیخان تحویلدار تلگرافخانه بود من و اخوی محمد قلیخان برای مشق می‌رفتیم. منزل ما در دروازه دولت است، تلگرافخانه جلو گلوبندک، غالب این راه را پیاده می‌رفتیم. روزی در خیابان جلیل‌آباد کنار باروی ارک سواری اسبش رو رفت، سوار ماند زیر و اسب از روی او غلطید. زین قزاقی بود، سوار ماند در خم زین و بدون آسیب برخاست سوار شد و رفت. از نوادر اتفاقات بود.

معتمدالدوله از پدرم خواهش کرد بجناب اجازه بدهند هفته‌ای یکروز بمنزل او برود برای کمک به تألیف قمقام در شرح حال ائمه علیهم‌السلام. در صحبتها من گفته بودم که در طرح عمارت باید عدهٔ یوردی که لازمست از میهمان خانه تا ذغالدان حساب کرد و یک یورد کمتر ساخت تا زندگی جمع‌آوری باشد. این شرح را جناب از برای معتمدالدوله گفته بود، شاهزاده خواسته بود که من خدمتشان مشرف شوم، اتفاق نیفتاد. از مذاکرات در مجلس شاهزاده دو حکایت از جناب شنیدم. یکی آنکه روزی به شاهزاده عرض می‌کنند فلان فراش فوت کرده‌است، بجای انعام، الحمدی می‌خوانند. بقول سعدی اگر الحمد خواهی صد بخوانید. دیگر آنکه شاهزاده نماز صبحش گاهی قضا می‌شده است وقتی بخواب می‌بیند که عمر بدیدن او آمده است. پس از طی تشریفات بعمر می‌گوید علت اختلاف شما با علی علیه‌السلام چه بود؟ عمر می‌گوید این فضولی‌ها بتو نمی‌رسد، نماز صبحت را بوقت بخوان و شاهزاده پس از این جواب عمداً نماز صبحش را قضا می‌خوانده است.

انوری و معزی حکایت انوری و تدابیر او در مقابل معزی معروف است که معزی حافظه‌ایداشته که بیکبار شنیدن قصیده را از بر می‌کرده، پسرش بدو بار شنیدن و غلامش به سه بار شنیدن و ملک‌الشعرای ملکشاه بوده‌است. غالب اگر شعرا قصیدهٔ ممتازی می‌خواندند مدعی می‌شده است که از من است و از بر می‌خوانده، حال تمام قصیده را فرامی‌گرفته یا چند بیت اول را معلوم نیست.

انوری از این قضیه آگاه بوده لباس ژولیده‌ای در برمی‌کند، اشعاری چند احمدا می‌سازد و بر معزی می‌خواند. ملک‌الشعراء او را مسخره می‌پندارد، موعدی را معین می‌کند که او را بحضور ملکشاه ببرد و تفریحی باشد در روز مقرر انوری با شال و کلاه حاضر می‌شود. معزی را اندیشه فرا می‌گیرد، لکن چاره نبوده است و بر حسب وعده او را بحضور بار می‌دهد. انوری از قصیده‌ای که ساخته بود یک مصراع بر می‌خواند: «گر دل و دست بحر و کان باشد» عرض می‌کند اگر این قصیده را ملک‌الشعرا گفته‌اند باقیش را بخوانند. پس از اقرار ملک‌الشعراء می‌خواند: «دل و دست خدایگان باشد» راز از پرده بدر می‌افتد و انوری در صف شعراء بار می‌یابد. در این اوقات امتحاناً روزی با محمدتقی خان پسرعمه شرط بستیم و در دو سه نوبت خواندن، من قصیدهٔ حسن متکلم را که بطرز عرب گفته است، سلام علی دار ام‌الکواعب، که قریب بیست بیت آن در مجمع‌الفصحاء ضبط است حفظ کردم و عمه زاده محمدتقی خان تعجب کرد، چون دست بالای دست بسیار است. البته حکایت انوری و معزی را می‌توان باور کرد. بعضی مستوفیان را گفتند که فردی را شامل پنجاه شصت قلم بیک نوبت شنیدن از برمی‌کرده‌اند حتی یکی را که اسمش خاطرم نیست گفتند فرد را وارونه؛ یعنی از پا به سر از برمی‌کرده و می‌گفته است. مراتب حدت حواس بسیار و جای انکار نیست. مطالب هفتاد سال قبل را بیاد دارم. حال کسی را می‌خواهم که سفارشی کنم، می‌آید و مطلب فراموشم میشود. مجمع‌الفصحاء همیشه سردست بود و طرف رجوع جناب قندهاری گفت روزی در منزل سپهریها بودم کتابی را یک صفحه خواندند و توجهی نکردند و لای آن را بر هم گذاردند و گفته شد که مخبرالدوله