برگه:خاطرات و خطرات.pdf/۴۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
خاطرات و خطرات
۲۷
 

برای هر جوانی واقع می‌شود. بقول پدرم که شبی در ضمن صحبت فرمودند: پسرک از دخترک و دخترک از پسرک خوششان می‌آید و این علاقه در کودکان نابالغ هم دیده همیشود.

  چو بر ولایت دل دست یافت لشکر عشق بهوش باش که هر بامداد غوغائی است  

بعدهاما آزمودیم که رنگ و بو را دوام نیست در خلق‌وخود باید نگریست که علاقه روز بروز بیفزاید و محبت بیابد.

از صحبت‌های پای آینهٔ مادام دیتریشی یکی هم علاقه‌ای بود که در سفر اول بین دختری از اهل وینه و اخوی در مسافرت سویس پیدا شده و کار به صحبت وصلت کشیده بوده‌است، پدر دختر حاضر شده بوده‌است اخوی را در وینه نگاه دارد و متکفل مخارج باشد شوق مراجعت به ایران او را از این کار مانع میشود که ما را وظیفه جز این است، این حالات گناهی نیست و از اختیار بیرون و غالباً بد سرانجام. زهی سعادت که شخص بتواند کف نفس کند.

خبر ناگوار میرزا جوادخان در مراجعت به ایران و عبور از برلن خبر فوت همشیره زیبنده[۱] را از درد گلو بما داد. بی‌نهایت متأسف شدیم خصوصاً تصور حال والده. در ظرف دو سال دو مصیبت جبران‌ناپذیر، هنوز فوت عباسقلی‌خان فراموش نشده‌است. چیزی نگذشت که اخوی را پدرم خواست و سفارش فرموده بودند من بمانم و طب بخوانم. دریغ که در من حالی پیدا شد که نتوانستم توقف را بر خود هموار کنم، افوس دارم که اگر طب خوانده بودم مردی آزاد بودم و حالا مردی گرفتار، گرفتار قومی و قومی عجایب.

در اوقاتی که همشیره عیال سعدالدوله[۲] نالان بود و در منزل در تحت توجه والده او را بهر وسیله مشغول می‌داشتند، بی‌بی خانم زنی بود نقاله و قواله و بقول فاضل خان گروسی در جوانی خوش‌منظر، عشوه‌گر، شیطانه، فتانه، مردانه‌پوش، پیمانه‌نوش، با یک عالم ناز و آتش‌انداز خرمن پیروجوان. پس از سفیدی مو و سیاهی رو زردی دندان و خشکی پستان، قطع عادت و ختم لعنت، جانماز آب می‌کشید، دعا می‌داد و جن می‌گرفت هفته‌هفته در منزل ما پلاس بود و همشیره را مشغول می‌کرد. روزی حکیم موسی که طبیب خانواده بود و بر حسب عادت گاهی عیادت می‌نمود، مردی موقر و هفتاد ساله برای بازپرسی احوال همشیره آمده بود و کنار رختخواب نشسته. بی‌بی‌خانم خود


  1. از سه همشیره زیبنده سومی است که از برای خازن‌الملکش شیرینی خورده بودند همشیرهٔ بزرگ را به اسمعیل خان برادرزادهٔ آقاخان محلاتی داده بودند که پس از رفتن از ایران در هند ترویج مذهب اسماعیلی کرده، شهرت و مکنتی حاصل نمود؛ برادرش ابوالحسن خان سردار در تهران می‌زیست و به تفنن شکار روزگار می‌گذراند و محترم می‌بود. آقاخان سرکشی کرده بود، در سنهٔ ۱۲۵۵ در خانهٔ حاجی میرزا آقاسی مدتی ملتجی بود تا معفو شد. به بهانهٔ مکه از تهران بیرون رفت، خود را به کرمان رسانید، نامه‌های مجعول بخط و مهر دولت و حاجی ساخته بود و حکومت کرمان را بتصرف آورده بنای بدسری نهاد و پس از زدوخوردی چند به هندوستان رفت.
  2. همشیرهٔ دوم ماست که حال سعدالدوله گرفته است. حق داشته‌اند قدیم و حق دارند حاضرین که مولود دختر را خوش نداشته‌اند. دختر گناهی ندارد. از صد، هشتاد دامادها بداند، خصوص اگر وصلت به اغراض و آرزوهائی شده باشد، چون در مورد اسمعیل خان و میرزا جوادخان آن اعتبار السلطنه، این سعدالدوله که هر دو ناهموار بودند و زحمتها دادند که رفتار سعدالدوله باهمشیره تعزیه است به تمام معنی آخر کار به طلاق کشید. خواهرم پسری هفت ساله داشت، پدر او را از آمدن نزد مادر منع کرد، خواهرم مریض شد اطبا مأیوس شدند، حکیم‌باشی تولوزان به پدرم گفت مریض شما سه روز دیگر بیشتر دوام ندارد پدرم به منرال سعدالدوله رفت، آن بچه را با خود آورد، سه روز با مادرش بود مادرش وفات کرد. بچه نزد مادرم ماند استسقا گرفت، چهل روز سعدالدوله با آن سوابق بدیدن بچه می‌آمد، در یکطرف رختخواب می‌نشست و مادرم یکطرف و ما میدیدیم، روزهای دلخراشی بود گذشت.